شمیمِ بهشت



هنگامى که به نبرد مردم بصره مى رفت ، عبد الله بن عباس گوید که در (ذوقار (بر امیرالمؤ منین (ع ) درآمدم . کفشش را وصله مى زد. مرا گفت : این کفش به چند مى ارزد گفتم هیچ . گفت : به خدا سوگند، که من این کفش را از حکومت شما بیشتر دوست دارم ، مگر آنکه در این حکومت حقى را برپاى دارم یا باطلى را برافکنم .
سپس بیرون آمد و براى مردم سخن گفت و فرمود:
خداوند سبحان ، محمد (ص ) را به پیامبرى فرستاد و در میان قوم عرب کسى نبود که کتابى خوانده باشد یا دعوى پیامبرى کرده باشد. پس محمد (ص ) آنان را براند و به جایى که باید بنشانید و به عرصه رستگاریشان رسانید. پس احوالشان ، چونان نیزه هایشان استقامت پذیرفت و جاى پاى محکم کردند و صخره اى که بر آن ایستاده بودند از لرزش باز ایستاد. به خدا سوگند، که من از افراد سپاه او بودم و بودم تا همه دشمنان روى به واپس کردند و من نه ناتوانى نمودم و نه بیم به دل راه دادم .
اکنون در این راه هم که مى روم همانند راهى است که با رسول الله (ص ) رفته بودم .
امروز هم ، باطل را برمى درم تا چهره حق از پهلوى آن آشکار شود.
مرا با قریش چه کار به خدا سوگند آن زمانها که کافر بودند، با ایشان پیکار کردم ، اکنون نیز که گمراه شده اند، با ایشان پیکار مى کنم . و همانگونه ، که در زمان رسول الله (ص ) هم نبرد آنان بودم امروز نیز هم نبرد ایشانم .


چون شناختی که آدمی را چهار قوه است که حکم سرهنگان دارند : نظریه عقلیه ، وهمیه خیالیه ، سبعیه غضبیه ، و بهیمیه شهویه . بدان که به ازای هر یک از اینها لذتی است و المی ، و لذت هر یک در چیزی است که مقتضای طبیعت و مناسب جبلت آن است که به جهت آن خلق شده اند ، و المش در خلاف آن است
پس ، چون مقتضای عقل و سبب ایجاد آن ، معرفت حقایق اشیاء است ، لذت آن درعلم و معرفت ، و الم آن در جهل و حیرت است
و مقتضای غضب ، چون قهر است و انتقام ، لذتش در غلبه و تسلط است ، و المش در مغلوبیت
و شهوت ، چون مخلوق است از برای تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آن است ، لذتش در رسیدن به آنها ، و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است . و همچنین است در وهمیه
پس همچنان که قوا در آدمی چهارند ، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهار قسم اند : عقلیه ، خیالیه ، غضبیه و شهویه . و بالاترین لذتها ، لذت عقلیه است که به اختلاف احوال» ،مختلف نمی شود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقداری ندارد و ابتدای امر آدمی میل او به سایر لذات است ، و هر چند جنبه حیوانیت قوت می گیرد این لذات نیز قوی تر می گردد . و چندان که ضعف در قوه حیوانیت حاصل گردد این لذات نیز ضعیف تر می گردند . و در بدو امر لذات عقلیه از برای آدمی نیست ، زیرا که آنها حاصل نمی شوند مگر از برای نفوس مطهره از رذایل ، و متحلیه» به فضایل
و بعد از آنکه آدمی به مرتبه درک لذات عقلیه رسید ، هر چند قوه عقلیه زیاد می شود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد می گردد ، لذات آن هم اَتم می شود ، و همه روزه در قوت و شدت است ، و نقص و زوالی از برای آن نیست
 
منحصر نبودن لذات در لذات جسم 

و عجب از کسانی که چنان پندارند که : لذات منحصر است در لذات جسمیه ، و غایت کمال انسان را در رسیدن به لذت اکل» و شرب» و نکاح» و جماع» و امثال اینها می دانند ، و نهایت سعادت آن را در التذاذ به این لذات گمان می کنند
اینان لذات نشاه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند ، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور ، و خوردن انار و سیب و انگور ، و کباب و شراب . و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده ، و گرز» گران و سرابیل قطران» . 
و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از اینها را . آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است ، و امثال این کسان ، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند ، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را در یابند ؟ و غافل اند از اینکه : امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان ، و باعث قرب به پروردگار ایشان است ، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش ، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است ، مقصود از روزه اش طعامهای الوان ، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد ، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای - تعالی - می توان شمرد ، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد ؟ ! آری نیست اینها مگر از غفلت از ابتهاجات ه و لذات عقلیه ، و منحصر دانستن لذت و الم در جسمیه . گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء - علیه السلام - می فرماید
اِلهى ما عَبَدْتُکَ خَوْفاً مِنْ عِقابِکَ وَ لا طَمَعاً فى جَنَّتِکَ وَ لکِنْ وَجَدْتُکَ اَهْلا لِلْعِبادَةِ فَعَبَدْتُکَ»
خداوندا ! من عبادت ترا نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت یا از طمع شوق در نعیم بهشتت ، ولکن ترا سزاوار پرستش یافته ، پس بندگی ترا می کنم» .  
و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری ، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست ، در این لذات انسان با بهایم و ات و سایر حیوانات شریک اند ، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد ، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده ، خادم قوه بهیمیه گردد
و عجب تر آنکه : طایفه ای که لذات را منحصر در اکل ، شرب ، جماع ، مسکن ، لباس ، حشم ، مرکب ، و جاه و منصب می دانند ، و کسانی را که از اینها بی نصیب اند محروم می شمارند ، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند ، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده ، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند .
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد ، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند ، و می گویند که : اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد . پس اگر اینها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد . و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند ، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد ، و سعی در پوشیدن آنها می کند ؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر درحالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است.
بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند ، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند
پس آنچه را در وقت اکل» ، لذت می دانی نیست مگر دفع الم گرسنگی» . و آنچه را در وقت مجامعت» ، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن منی» . و از این جهت است که : سیر را لذتی از اکل نیست ، و این خود ظاهر است که خلاصی از الم ، غیر از مرتبه کمال است
و چون این معلوم شد و دانستی که : در لذات جسمیه کمالی نیست ، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است ، و در قوای غضبیه ، شهویه ، بهیمیه و لذات جسمیه ، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است ، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود ، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سر حد کمال رسد ، در این وقت خود آن می شود ، و داخل در آن حزب می گردد
پس ، ای جان برادر ! چشم بصیرت بگشا و باهوش باش ، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای
و بدان که : اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو ، و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است ، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه ، و یا خواستن زنهای جمیله است ، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است ، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه ، و برتری بر عباد الله می بینی ، و طالب زدن ، بستن ، انداختن ، شکستن ، فحش ، دشنام و اذیت انام» هستی ، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان ، و خود را از زمره انسان مشمار
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است ، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است ، خود راشیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد ، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه ، و کسب ملکات ملکیه باشی ، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار ، و اطاعت رسول مختار ، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد ، خود را انسان حقیقی می دان ، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر ، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است
 
سعی در استیلای قوه عاقله بر سایر قوا 

پس هر که را از اندک هوشی بوده باشد ، و دشمن نفس خود نباشد ، بر او لازم است سعی در استیلای قوه عقلیه ، و جد و جهد در استیفای» سعادت ابدیه ، و صرف وقت در تحصیل صفات جمیله ، و دفع اخلاق رذیله . و پیرامون شهوات نفسانیه و لذات جسمانیه نگردد مگر به قدر ضرورت
پس ، از غذااقتصار» کند به آنچه در صحت بدن به آن احتیاج ، و به جهت بقای حیات از آن لابد و لا علاج» است . و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسام غذاها ضایع و تلف نکند . و اگر هم از این کند ، این قدر طلبد که موجب ذلت در نزد اهل و عیال نباشد ، و زیاده از اینوبال» ، و باعث خسران مآل» است
و از جامه و لباس ، اقتصار کند بر آنچه بدن را بپوشاند ، و دفع سرما و گرما کند . و اگر از این مرتبه درگذرد به قدری جوید که در نظرها خوار ، و در برابر همگان بی اعتبارنگردد
و از مجامعت ، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقای نفس و نسل متحقق شود
و بپرهیزد از اینکه غریق لجه شهوات نفسانیه و گرفتار قیود و علائق دنیویه شود ، و از این جهت به شقاوت ابد و هلاکت سرمد رسد
پس ای معشر اخوان و گروه برادران ! از برای خدا بر خود رحمت آرید ، و بر نفس خود ترحم کنید ، بیدار شوید پیش از آنکه همه راهها بر شما بسته شود . و راهی طی کنید قبل از آنکه پای شما شکسته گردد . و دریابید خود را که وقت در گذر است . غافل ننشینید که عمر کوتاه و مختصر است . چاره بسازید پیش از آنکه ریشه اخلاق رذیله مستحکم شود ، و صفات ردیه عادت گردد ، و لشکر شیطان مملکت دل را تسخیر کند ، و تختگاه دل ، مقر سلطان شیطان شود ، و جوانی تو که وقت قوت و توانائی است سپری گردد . بلیآنا فآنا» تو روی به ضعف و پیری و ناتوانی می روی ، و صفاتی که درنفس تو هست محکم و قوی می گردد.

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن


تو که در جوانی مقابله با حزب شیطان نکردی ، که هنوز احاطه بر ملک دلت نکرده بودند ، چگونه در پیری با ایشان مجاهده کنی ؟ !

وَلَا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ»

اما در هیچ حال نومیدی از رحمت خدا روا نیست و در هر وقتی باید به قدر قوه سعی و اجتهاد نمود» یوسف ، (سوره ١٢) ، آیه ٨٧ .
 
منقول است از شیخ کامل فاضل احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه ، که استاد است در علم اخلاق ، و اول کسی است که از اهل اسلام که در این فن شریف تصنیف و تالیف نمود که گفته : من در وقتی از مستی طبیعت هشیار ، و از خواب غفلت بیدار شدم که مایه جوانی بر باد رفته بود ، و پیری مرا فرا گرفته و عادات و رسوم در من مستحکم گشته ، و صفات و ملکات در نفس من رسوخ کرده بود ، در آن وقت دامن اجتهاد بر میان زدم ، و به مجاهدات عظیمه و ریاضات شاقه ، نفس خود را ازخواهش های آن باز داشتم ، تا آنکه خداوند عالم مرا توفیق کرامت فرموده و خلاصی ازمهلکات حاصل شد.
پس ای جان برادر ! مایوس مباش و بدان که درهای فیض الهی گشاده است ، و امید نجات از برای هر کسی هست . و لیکن چنان نپنداری که صفا و نورانیتی که از نفس فوت می شود به جهت کدورت و تیرگی که از معصیت در حالتی حاصل می شود ، تدارک آن ممکن باشد ، و توان نوعی نمود که صفایی که اگر معصیتی صادر نشده بود حاصل می شد توان تحصیل نمود ، زنهار ، این اندیشه ای است محال ، و خیالی است فاسد ، زیرا که نهایت امر آن است که : آثار این معصیت را به افعال حسنه محو نمایی ، در این وقت نفس مثل حالتی می شود که آن معصیت را نکرده بود
پس به این حسنات روشنایی و سعادتی حاصل نمی گردد و اگر معصیت را نکرده بود و این حسنات از او صادر می شد ، از برای او در دنیا صفا و بهجتی ، و در عقبی درجه ای هم می رسید ، و چون ابتدا معصیت کرده بود این صفا و درجه از دست او رفت ، و فایده حسنه ، محو آثار معصیت شد و بس.


از آنچه گذشت روشن شد که: از براى انسان اگر چه قوى و جوارح بسیار است،ولیکن همه آنها بغیر از چهار قهرمان، مطیع و فرمانبردارند و ایشان را مدخلیتى در تغییر و تبدیل احوال مملکت نفس نیست و آنچه منشا اثر و باعث نیک و بد صفات و خیر و شر ملکات هستند از این چهار قوه اند.پس همه اخلاق نیک و بد از این چهار پدید آید و منشاء صفات خیر و شر اینها هستند.

ولیکن، خیرات و نیکی هاى قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است و بدیها و شرور آن در حالت زبونى و عجز آن در تحت سایر قوا و آن سه قوه دیگر بر عکس این اند،زیرا که: آثار خیر و نیکوئی هاى آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقل است و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلاى آنها است بر عقل.


فصل چهارم اتصاف مصلح به عدالت

دانستى که حقیقت عدالت یا لازم آن این است که: عقل که خلیفه خداست غالب شود بر جمیع قوا، تا هر یکى را به کارى که باید و شاید بدارد و نظام مملکت انسانى فاسد نشود. پس، بر هر انسانى واجب است که سعى و مجاهده کند که عقل که حکم حاکم عادل و خلیفه از جانب خداست، بر قواى او غالب شود و اختلاف قوا را بر طرف کند و خواهشها و هواهاى آنها را بر کنار گذارد و همه را به راه راست مستقیم بدارد.

و بدان که کسى که قوه و صفات خود را اصلاح نکرده باشد و در مملکت بدن خود عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابلیت اصلاح دیگران و اجراى حکم عدالت در میان سایر مردمان را ندارد، نه قابلیت تدبیر منزل خود را دارد و نه شایستگى ت مردم را، نه لایق ریاست شهر است و نه سزاوار سرورى مملکت.

آرى! کسى که از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه دیگرى را اصلاح مى نماید و چراغى که حوالى خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائى به دورتر مى بخشد؟

طبیبى که باشد او را زرد روى*** از او داروى سرخ روئى مجوى

پس، هر که قوا و صفات خود را به اصلاح آورد و تعدیل در شهر بند نفس خود نمود و از طرف افراط و تفریط دورى کرد و متابعت هوى و هوس نفس خود را ننمود و بر جاده وسط ایستاد، چنین شخصى قابلیت اصلاح دیگران را دارد و سزاوار سرورى مردمان است و خلیفه خدا و سایه پروردگار است در روى زمین و چون چنین شخصى در میان مردم حاکم و فرمانروا شد و زمام امور ایشان در قبضه اقتدار او در آمد، جمیع مفاسد به اصلاح مى آید و همه بلاد روشن و نورانى مى شود و عالم آباد و معمور مى گردد و چشمه ها و نهرها پر آب مى گردد و زرع و محصول فراوان و نسل بنى آدم زیاد مى شود و برکات آسمان، زمین را فرو مى گیرد و بارانهاى نافعه نازل مى شود.

و از این جهت است که: بالاترین اقسام عدالت و اشرف و افضل انواع ت، عدالت پادشاه است، بلکه هر عدالتى بسته به عدالت اوست و هر خیر و نیکى منوط به خیریت او و اگر عدالت سلطان نباشد، احدى متمکن از اجراى احکام عدالت نخواهد بود. چگونه چنین نباشد و حال اینکه تهذیب و تحصیل معارف و کسب علوم و تهذیب اخلاق و تدبیر امر منزل و خانه و تربیت عیال و اولاد، موقوف است به فراغ بال » و اطمینان خاطر و انتظام احوال و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردم مختل و اوضاع ایشان پریشان مى گردد و از هر طرفى فتنه بر مى خیزد و از هر جانبى محنتى رو مى آورد و دلها مرده و خاطرها افسرده مى شود و از هر گوشه عایقى » سر بر مى آورد و در هر کنارى مانعى پیدا مى شود.
طالبین سعادت و کمال در بیابانها و صحراها حیران و سرگردان مى مانند و ارباب علوم و دانش در زوایاى خفا و گمنامى منزوى مى شوند. نه ایشان را به سر منزل کمال راهى و نه از براى شاه، راه هدایت راهنمائى و آگاهى. آثار عرصات » علم و عمل مندرس و کهنه مى شود و در و دیوار منازل دانش و بینش تیره و تار مى گردد. پس، آنچه لابد است در تحصیل سعادت از جمعیت خاطر و انتظام امر معاش که ضرورى زندگانى انسان است، به هم نمى رسد.

بالجمله مناط » کلى در تحصیل کمالات و وصول به مراتب سعادات و کسب معارف و علوم و نشر احکام، عدالت سلطان است و التفات او به اعلاى کلمه دین و سعى او در ترویج شریعت سید المرسلین.

و از این جهت در اخبار وارد است که: پادشاه عادل شریک است در ثواب هر عبادتى که از هر رعیتى از او صادر شود و سلطان ظالم شریک است در گناه هر معصیتى که از ایشان سرزند» .

از سید انبیاء - صلى الله علیه و آله و سلم - مروى است که فرمودند:

مقرب ترین مردم در روز قیامت در نزد خدا پادشاه عادل است و دورترین ایشان از رحمت خدا پادشاه ظالم است»

و باز از آن بزرگوار مروى است که:

عَدلُ ساعَةٍ خَیرٌ مِن عِبادَةِ سَبعینَ سَنَةً»

عدالت کردن در یک ساعت بهتر از عبادت هفتاد سال است»

و سّر آن این است که: اثر عدل یک ساعت بسا باشد که به جمیع بلاد مملکت برسد و در ازمنه بسیار باقى ماند.

و بعضى از بزرگان دین گفته اند که: اگر بدانم یک دعاى من مستجاب مى گردد آنرا در حق سلطان مى کنم، که خدا او را به اصلاح آورد تا نفع دعاى من عام باشد و فایده آن به همه کس برسد» .

و رسیده که: بدن سلطان عادل در قبر از هم نمى ریزد» .

و مخفى نماند که: آنچه در اینجا مذکور شد، عدالت به معنى اعم است و اما عدالت به معنى اخص که مقابل ظلم است و اغلب که در مورد سلاطین و حکام مذکور مى شود مراد آن است که بعد از این در مقام چهارم مذکور خواهد شد.


امر بجنگ با مردم شام

از خطبه  هاى آن حضرت علیه السّلام است هنگامیکه اصحاب خود را امر بجنگ با مردم شام فرموده: (بعد از جنگ با خوارج در نهروان حضرت مردم را امر فرمود که در نخیله بیرون شهر کوفه گرد آمده براى جنگ با مردم شام آماده باشند و بایشان دستور داد که کمتر به ملاقات زن و فرزندانشان بروند، آنها سخنان حضرت را پیروى نکرده پنهانى داخل کوفه شدند، و آن بزرگوار را با معدودى از بزرگانشان در آنجا تنها گذاشته لشگرگاه را خالى کردند، پس کسانیکه به کوفه رفتند بر نگشتند و آنها که مانده بودند شکیبائى نداشتند، لذا حضرت به کوفه تشریف آورده براى مردم خطبه خواند و آنها را بجهاد ترغیب نمود، آنان اطاعت نکردند، پس حضرت ایشان را چند روزى بحال خود گذاشت و بعد از آن این خطبه را فرمود: من از شما دلتنگ و نگران مى باشم و از ملامت کردن شما رنجیده گشتم، آیا در عوض زندگانى همیشگى به زندگانى موقّت دنیا خوشنود هستید، و بجاى عزّت و بزرگى تن بذلّت و خوارى دادید  وقتى شما را بجنگ کردن با دشمن مى خوانم چشمهایتان دور مى زند (مضطرب مى شوید) گویا بسختى مرگ و رنج بیهوشى مبتلى شده اید که راه گفت و شنود شما با من بسته در پاسخ سخنانم حیران و سرگردانید مانند آنکه عقل از شما زائل گشته دیوانه شده اید که (راه اصلاح را از فساد و خوبى را از بدى و عزّت را از ذلّت تمیز نمى دهید و نمى فهمید، هیچ وقت شما براى من نه امین و درستکار هستید (اعتماد بشما نداشته و ندارم) و نه سپاهى مى باشید که (براى دفع دشمن) میل بشما داشته باشند، و نه یاران توانائى که نیازمند بشما گردند، نیستید شما مگر مانند شترهایى که ساربانهایشان ناپیدا هستند، چون از طرفى گرد آیند از طرف دیگر پراکنده شوند، سوگند بخدا شما براى افروخته شدن آتش جنگ بد مردمى باشید (زیرا) با شما مکر و حیله میکنند و شما حیله نمى کنید و شهرهاى شما را تصرّف مى نمایند و شما خشمگین نمى شوید (در صدد دفاع بر نمى آیید) دشمن به خواب نمى رود و شما را خواب غفلت ربوده فراموش کار هستید، سوگند بخدا مغلوبند کسانیکه (براى جلوگیرى از پیشروى دشمن) با یکدیگر همراهى نکردند ،سوگند بخدا گمان میکنم اگر جنگ شدّت یابد و آتش مرگ و قتل افروخته شود شما مانند جدا شدن سر از بدن از (اطراف) پسر ابو طالب جدا خواهید شد (با این خوف و ترسى که دارید ممکن نیست دوباره بدور من گرد آئید) و سوگند بخدا مردى که دشمن را بطورى بر خود مسلّط کند که گوشتش را بدون اینکه چیزى بر استخوان باقى بماند بخورد و استخوان را شکسته پوستش را جدا سازد (خلاصه از دشمن که هستى او را از جان و مال و زن و فرزند در تصرّف آورده جلوگیرى ننماید) ناتوانى و بى حمیّتى او بسیار و قلب و آنچه آنرا از اطراف سینه او فرا گرفته ضعیف است، اى شنونده اگر تو هم مى خواهى در ناتوانى و بى حمیّتى مانند این مرد باش و امّا من بخدا سوگند پیش از آنکه به دشمن فرصت و توانائى دهم با شمشیرهاى مشرفى (مشارف نام قرایى بوده که شمشیر مشرفى بآن منسوب است) چنان باو خواهم زد که ریزه استخوانهاى سر او بپرّد و بازوها و قدمهایش قطع شود و پس از کوشش من اختیار فتح و فیروزى با خدا است. اى مردم مرا بر شما حقّى و شما را بر من حقّى است: امّا حقّى که شما بر من دارید نصیحت کردن بشما است (ترغیب به اخلاق پسندیده و باز داشتن از گفتار و کردار ناشایسته) و رساندن غنیمت و حقوق بشما است به تمامى (از بیت المال مسلمین بدون اینکه بگذارم حیف و میل شود) و یاد دادن بشما است (از کتاب و سنّت آنچه را که نمى دانید) تا نادان نمانید، و تربیت نمودن شما است (بآداب شرعیّه) تا بیاموزید (و بر طبق آن رفتار نمائید) و امّا حقّى که من بر شما دارم باقى ماندن به بیعت است، و اخلاص و دوستى در پنهان و آشکار، و اجابت من چون شما را بخوانم، و اطاعت و پیروى بآنچه بشما امر کنم.


بدانکه: شان قوه عقلیه و وهمیه، ادراک امور است.ولیکن اولى ادراک کلیات را کند و دومى تصور جزئیات را.و چون هر فعلى که از بدن صادر مى شود، افعال جزئیه است، پس مبدا تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از این جهت آن را عقل عملى » و قوه عامله » مى نامند، و اولى را عقل نظرى » و قوه عاقله » .

و شان قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدا تحریک اند.اما غضبیه،مبدا حرکت بدن است به سوى دفع امور غیر ملائمه » از بدن، و شهویه، مبدا حرکت آن است به سوى تحصیل امور ملائمه.

پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف و افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشاه انسانیت حاصل خواهد گردید.و از براى هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگى به هم خواهد رسید.و هر یک را فضیلتى که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.

پس، از تهذیب و پاکیزگى قوه عاقله، صفت حکمت » حاصل مى شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه عدالت » ظاهر مى گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت شجاعت » به هم مى رسد، و از تهذیب شهویه، خلق عفت » پیدا مى شود.و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضله اند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنى: از این چهارصفت ناشى مى شوند، و این چهار صفت مصدر هستند. همچنان که: حکمت » ، مصدر فطنت » فراست » ، حسن تدبیر و توحید و امثال آن مى شود، و شجاعت » ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و نحو اینها مى گردد، و عفت » ، سبب سخاوت، حیا، امانت،گشاده رویى و مانند اینها مى شود.

 

پس، سّر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:

 

اول حکمت » و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقى که هستند و آن بر دو قسم است: حکمت نظرى » و آن علم به حقایق موجوداتى است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و حکمت عملى » و آن علم به حقایق موجوداتى است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالى که از ما صادرمى شود.

دوم عفت » و آن عبارت است از مطیع بودن قوه شهویه از براى قوه عاقله و سرکشى نکردن از امر و نهى عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد و از بندگى و عبودیت هوا و هوس خلاصى یابد.

سیم شجاعت » و آن عبارت است از انقیاد و فرمانبردارى قوه غضبیه از براى عاقله، تا آنکه آدمى نیفکند خود را در مهالکى که عقل حکم به احتراز از آنها کند و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها مى کند.

چهارم عدالت » و آن عبارت است از مطیع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتى که در مملکت بدن مى کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع.

و بعضى عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى که هیچ گونه مخالفتى از ایشان سر نزند.و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب جامع السعادات » ، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که: تفسیر ثانى و سایر تفاسیر دیگر، که بعضى از علماى علم اخلاق از براى عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن » .


بدانکه: شان قوه عقلیه و وهمیه، ادراک امور است.ولیکن اولى ادراک کلیات را کند و دومى تصور جزئیات را.و چون هر فعلى که از بدن صادر مى شود، افعال جزئیه است، پس مبدا تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از این جهت آن را عقل عملى » و قوه عامله » مى نامند، و اولى را عقل نظرى » و قوه عاقله » .

و شان قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدا تحریک اند.اما غضبیه،مبدا حرکت بدن است به سوى دفع امور غیر ملائمه » از بدن، و شهویه، مبدا حرکت آن است به سوى تحصیل امور ملائمه.

پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف و افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشاه انسانیت حاصل خواهد گردید.و از براى هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگى به هم خواهد رسید.و هر یک را فضیلتى که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.

پس، از تهذیب و پاکیزگى قوه عاقله، صفت حکمت » حاصل مى شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه عدالت » ظاهر مى گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت شجاعت » به هم مى رسد، و از تهذیب شهویه، خلق عفت » پیدا مى شود.و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضله اند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنى: از این چهارصفت ناشى مى شوند، و این چهار صفت مصدر هستند. همچنان که: حکمت » ، مصدر فطنت » فراست » ، حسن تدبیر و توحید و امثال آن مى شود، و شجاعت » ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و نحو اینها مى گردد، و عفت » ، سبب سخاوت، حیا، امانت،گشاده رویى و مانند اینها مى شود.

 

پس، سّر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:

 

اول حکمت » و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقى که هستند و آن بر دو قسم است: حکمت نظرى » و آن علم به حقایق موجوداتى است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و حکمت عملى » و آن علم به حقایق موجوداتى است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالى که از ما صادرمى شود.

دوم عفت » و آن عبارت است از مطیع بودن قوه شهویه از براى قوه عاقله و سرکشى نکردن از امر و نهى عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد و از بندگى و عبودیت هوا و هوس خلاصى یابد.

سیم شجاعت » و آن عبارت است از انقیاد و فرمانبردارى قوه غضبیه از براى عاقله، تا آنکه آدمى نیفکند خود را در مهالکى که عقل حکم به احتراز از آنها کند و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها مى کند.

چهارم عدالت » و آن عبارت است از مطیع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتى که در مملکت بدن مى کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع.

و بعضى عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى که هیچ گونه مخالفتى از ایشان سر نزند.و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب جامع السعادات » ، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که: تفسیر ثانى و سایر تفاسیر دیگر، که بعضى از علماى علم اخلاق از براى عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن » .


از خطبه‏ هاى آن حضرت علیه السّلام است که پس از رأى دادن حکمین فرموده است:

وقتى که عمرو ابن عاص و ابو موسى بموجب قرارداد تحکیم در دومة الجندل که قلعه بین شام و مدینه و بشام نزدیکتر بوده و در سر حدّ شام و عراق واقع است بهم رسیدند و راجع بامر خلافت با یکدیگر گفتگو نمودند، حضرت در آن هنگام به کوفه تشریف برده منتظر دانستن نتیجه حکم آنها بود، تا اینکه در آخر عمرو، ابو موسى را فریب داد و قرار گذاشتند هر یک بمنبر رفته امیر خود را عزل نموده امر خلافت را بشورى محوّل نمایند، عمرو، ابو موسى را بر خود مقدّم داشت که بمنبر رفت و حضرت امیر را از خلافت عزل نمود، و بعد از او عمرو بمنبر رفته معاویه را بخلافت نصب کرد، چون این خبر در کوفه به آن حضرت رسید دلتنگ شده برخاست و براى مردم این خطبه را خواند): (1) ستایش مخصوص خداوند است هر چند روزگار بلیّه بزرگ و پیش آمد بسیار سخت پیش آرد (مقصود حضرت این است که ستایش خداوند در هر حال خواه در وقت خوشى و خواه در وقت سختى لازم است (2) و گواهى مى‏دهم که نیست خدائى مگر خداى یگانه که شریک ندارد و نیست معبودى سواى او، و محمّد بنده و فرستاده او است، خداوند بر او و آلش درود فرستد. (3) و بعد، نتیجه نافرمانى نصیحت کننده مهربان که (بهر چیز) دانا و با تجربه است حسرت و اندوه است و در پى آن ندامت و پشیمانى، (4) و من در این حکمیّت (چون زیان آنرا مى‏دانستم) امر و رأى خود را با خلاصه آنچه در نظر داشتم براى شما بیان کردم (شما گفتارم را پیروى نکردید به پشیمانى گرفتار شدید که سودى ندارد) لو کان یطاع لقصیر أمر» اى کاش امر و رأى قصیر پیروى مى‏شد (این جمله ضرب المثل مشهور عرب است براى کسانیکه نصیحت ناصح را نشنوند و به پشیمانى مبتلى گردند، و قصّه آن اینست که جذیمه أبرش پادشاه حیره با عمرو ابن ظرب پادشاه جزیره جنگ کرد و او را بقتل رسانید، پس از عمرو دخترش زبّاء جانشین پدر شد و در صدد خونخواهى پدر بر آمده خواست با جذیمه کار زار نماید خواهرش زبیبه او را منع کرد، پس زبّاء بفکر افتاد که با مکر و حیله انتقام پدر را بگیرد، نامه‏اى به جذیمه نوشت که من زنم و ن را پادشاهى نشاید و از شوهر ناگزیرند، و من غیر از تو کسیرا براى همسرى نمى‏پسندم و اگر بیم سرزنش مردم نبود خودم بسوى تو مى‏آمدم، پس اگر قدم رنجه فرمایى مملکت مرا از آن خود خواهى یافت، چون نامه به جذیمه رسید با بزرگان اصحابش م کرد همه او را باین سفر تشویق نمودند مگر قصیر ابن سعید که فرزند کنیز او و مردى بسیار با هوش و تدبیر بود که هیچ گاه جانب احتیاط را فرو نمى‏گذاشت، از روى فراست حدس زد که باید حیله‏اى در این دعوت باشد، لذا با رأى اصحاب جذیمه مخالفت کرد و او را از این سفر منع نمود، لیکن جذیمه به گفتار او اعتنائى نکرده با هزار سوار حرکت کرد، چون نزدیک جزیره رسید لشگر زبّاء او را استقبال نمودند ولى احترام زیادى ندید، قصیر اشاره کرد که برگرد و به نزد زبّاء نرو که من در این کار مکر و حیله مى‏بینم، جذیمه باز اعتنائى به گفته او نکرده چون وارد جزیره گشت، او را کشتند، آنگاه قصیر گفت: لو کان یطاع لقصیر أمر و این سخن در میان عرب ضرب المثل شد، خلاصه مقصود حضرت آنست که اى کاش رأى و اندیشه‏

مرا در قبول نکردن حکمیّت عمرو ابن عاص و ابو موسى پیروى مى‏کردید تا اکنون پشیمان نمى‏شدید، و من آنچه را که بشما باید بگویم گفتم) (5) پس مرا پیروى نکرده امتناع نمودید، مانند مخالفین جفاء کار و پیمان شکن نافرمان تا اینکه (بر اثر اصرار شما بر مخالفت و نافرمانى) نصیحت کننده در پند دادن مردّد گشت،

و آتش زنه از آتش دادن بخل ورزیده (با اینکه نصیحت کننده با تجربه هرگز مردّد نمى‏شود و از پند دادن خوددارى نمى‏کند، اتّفاق رأى و اجتماع شما بر مخالفت و نافرمانى او را مانند کسى نموده که در گفتارش مردّد باشد و از پند دادن خوددارى نماید، و این جمله و ضنّ اّند بقدحه مثلى است که گفته میشود براى کسیکه چون مردم نصائح سودمند او را قبول نکنند از پند دادن مضایقه میکند، و صلاح و فساد کار ایشان را نمى‏گوید) (6) پس حکایت من و شما مانند آنست که برادر هوازن (درید ابن الصّمة) گفته (و سبب اینکه حضرت درید را برادر هوازن فرموده آنست که در نسب به قبیله هوازن مى‏رسد، زیرا او از بنى خشم ابن معاویه ابن بکر ابن هوازن است، چنانکه خداوند متعال در قرآن کریم س 46 ى 21 مى‏فرماید: وَ اذْکُرْ أَخا عادٍ یعنى یاد کن برادر عاد را که مراد حضرت هود پیغمبر است که از قبیله عاد بوده، و حکایت درید آنست که چون با برادرش عبد اللّه بجنگ بنى بکر ابن هوازن رفت و غنیمت بسیارى آورد، در مراجعت عبد اللّه خواست در منعرج اللّوى که اسم موضعى است یک شب توقّف کند، درید از باب نصیحت او را گفت: ماندن در اینجا دور از احتیاط است، مبادا بنى هوازن را جمعیّت و کمکى فراهم آمده ناگاه بر سر ما تازند، عبد اللّه از غرورى که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل توقّف نمود، فردا چاشتگاه طایفه بنى هوازن با جمعیّت زیادى بر سر ایشان تاخته عبد اللّه را بقتل رسانیدند و درید با زخم بسیار از دست آنان نجات یافت، پس از آن قصیده‏اى گفت که یکى از اشعار آن این شعر است که حضرت بر سبیل مثال فرموده)

امرتکم أمرى بمنعرج اللّوى

فلم تستبینوا النّصح إلّا ضحى الغد

یعنى در منعرج اللّوى امر و رأى خود را بشما بیان کردم، پس فایده پند مرا ندانستید مگر چاشتگاه فردا (نظیر این حکایت نصیحت و پند دوستانه من بود بشما که گفتم کار جنگ بر معاویه و اصحابش سخت شده لذا در صدد حیله و تزویر بر آمده قرآنها بر سر نیزه‏ها کرده‏اند و تشکیل مجلس محاکمه مى‏خواهند، شما از گفتار من پیروى ننموده فریب گفتار و کردار ایشان را خورده به حکومت حکمین راضى شدید و اصرار نمودید و منهم رضاء دادم، اکنون زیان مخالفت با من بر شما هویدا گردید.


باب دوم (فصل پنجم) کارفرمائى قوه عامله

چون دانستى که جنس همه فضایل چهار فضیلت مذکوره است، که هر یک از تهذیب و پاکى یکى از قواى اربع حاصل مى شود و سایر فضایل و اخلاق حسنه مندرج اند در تحت این فضایل، بدان که بسیارى از علماى اخلاق از براى هر یک از این چهار فضیلت انواعى ذکر کرده اند که مندرج اند در تحت آنها.

ولیکن والد ماجد حقیر - قدس سره - در جامع السعادات » فرموده اند که: این خلاف مقتضاى نظر است، زیرا که بعد از آنکه معلوم شد که عدالت، انقیاد قوه عامله است از براى قوه عاقله در کار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبیه و شهویه، ظاهر مى شود که جمیع صفات فضایل و اخلاق حسنه به سبب کارفرمائى قوه عامله مى شود آن سه قواى دیگر را.پس حقیقت هر صفت نیکى از یکى از این سه قوه و منسوب به آن است، که حصول آن فضیلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط و کارفرمائى آن باشد ولیکن، مجرد این، باعث نمى شود که آن فضیلت را نسبت به قوه عامله دهند، با وجود اینکه حقیقت مصدر آن، قوه اى دیگر است.همچنان که هرگاه قوه عامله مطیع عاقله نشده باشد رذایل سایر قوا را نسبت به آن نمى دهند.پس امرى از براى قوه عامله باقى نمى ماند مگر محض اطاعت و انقیاد از براى عاقله و ظاهر است که این خود اگر چه فضیلتى است در غایت کمال، و عدم آن رذیله است موجب نکال » ، بلکه همه فضایل و رذایل از لوازم این دو است، ولیکن موجب فضیلتى دیگر شود و عدمش باعث رذیلتى دیگر گردد، که تعلق به یکى از این سه قوه دیگر نداشته باشد نمى شود، بلکه هر صفتى از فضایل یا رذایل متعلق است به قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه به توسط قوه عامله و از براى عامله - بنفسها - فضیلت و رذیلتى دیگر نمى شود مگر محض کارفرمائى و اگر این موجب استناد هر فضیلتى که به آن سبب حاصل مى شود به قوه عامله بودى، بایستى جمیع فضایل مستند به قوه عامله باشد و همه مندرج در تحت عدالت بوده باشند و شمردن بعضى از فضایل را از انواع عدالت بدون بعضى دیگر، صحیح نخواهد بود.

پس مقتضاى نظر صحیح آن است که گفته شود: همه فضایل مندرج اند در تحت آن سه فضیلت دیگر، که حکمت » شجاعت » و عفت » بوده باشد و اضداد آنها متعلق اند به قواى ثلاث عاقله » غضبیه » و شهویه » .

و از این، ظاهر مى شود که جمیع اخلاق حسنه و صفات ذمیمه، انواعى هستند مندرجه در تحت سه صفت مذکوره و اضداد آنها متعلق اند به یکى از قواى عاقله،غضبیه و شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه از آنها، که به کارفرمایى قوه عالمه باشد.

مثال آنکه متعلق به یکى از آنها است مثل علم و جهل »  که متعلق اند به قوه عاقله و حلم و غضب » ، که متعلق اند به قوه غضبیه، و حرص و قناعت » ، که متعلق اند به قوه شهویه.

و آنکه متعلق به دو قوه یا سه قوه است به این نحو است که از براى آن، اصنافى چندند که بعضى متعلق به قوه اى و بعضى متعلق به قوه اى دیگر است، مثل حب جاه » ،که اگر مقصود از آن برترى بر مردم و تسلط بر خلق باشد از مقتضیات قوه غضبیه است.

و اگر مطلوب از آن جمع مال و تنقیح » امر اکل و جماع باشد از متعلقات قوه شهویه است و همچنین حسد» ، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبیه است و اگر سبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهویه است.

یا به این نحو است که: از براى آن، دو یا سه بالاشتراک مدخلیتى است در نوع آن صفت فضیلت یا رذیلت یا در صنفى از اصناف آن، مانند: حسدى که منشا آن،عداوت یا توقع وصول آن نعمت به حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد و مثل غرور، چنان که آدمى بالطبع مایل به چیزى باشد که خیر او نباشد و از راه جهل آن را خیر پندارد.

پس اگر آن چیز از مقتضیات قوه شهویه است، این صفت رذیله خواهد بود و متعلق به قوه عاقله و شهویه، و اگر مقتضاى قوه غضبیه باشد این صفت رذیله متعلق خواهد بود به قوه عاقله و غضبیه و اگر از مقتضیات غضبیه و شهویه باشد، این صفت رذیله متعلق خواهد بود به سه قوه عاقله، غضبیه و شهویه.

و مراد از تعلق صفتى به قواى متعدده و بودن از رذائل یا فضائل آنها، این است که از براى هر یک از آن قوا اثرى در حدوث و حصول آن صفت بوده باشد، به این معنى که: از جمله علل فاعلیه آن باشد.پس، اگر مدخلیت قوه در صفتى مجرد باعثیت باشد،به این معنى که آن قوه باعث شده باشد که آن قوه دیگر آن صفت را ایجاد کند که موجد صفت آن قوه ثانیه باشد که اولى باعث باشد، آن صفت از جمله متعلقات قوه ثانیه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبى که حاصل شود از تلف گردیدن یکى از ملایمات قوه شهویه، که در حقیقت متعلق به قوه غضبیه است، اگر باعث ایجاد قوه غضبیه این غضب را، قوه شهویه شده باشد.

و چون دانستى که جمیع فضایل و رذائل متعلق اند به یکى از قوه عاقله یا غضبیه یاشهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه، بدان که ما در این کتاب چنان که والد ماجد در جامع السعادات » ذکر کرده اند، اول اوصاف حسنه و صفات رذیله را که متعلق اند به قوه عاقله بیان مى کنیم، و سپس آنچه را که متعلق است به قوه غضبیه ذکر مى نمائیم و پس از آن اوصافى را که منسوب است به قوه شهویه شرح مى دهیم، بعد از آن صفاتى را که متعلق اند به دو یا سه قوه از این قوا، بیان مى نمائیم.


از خطبه‏ هاى آن حضرت علیه السّلام است که در ترسانیدن اهل نهروان فرموده.

نهروان اسم موضعى است در کنار نهرى در راهى که به کوفه نزدیک است سمت صحراى حروراء، و حروراء نام قریه ‏ایست نزدیک کوفه، و اینکه خوارج نهروان را حروریّه مى‏نامند از جهت این است که اجتماع ایشان براى مخالفت با امیر المؤمنین در آن صحرا بوده است، و سبب جنگ حضرت با خوارج نهروان آنست که چون در جنگ صفّین کارزار بر معاویه و اصحابش سخت شد مخصوصا در لیلة الهریر که سى و شش هزار نفر از هر دو لشگر کشته شد، و هریر الکلب در لغت زوزه کشیدن سگ را گویند، و روبرو شدن دلیران را در کارزار بآن تشبیه مى‏نمایند، خلاصه بامداد آن شب معاویه بدستور عمرو ابن عاص حیله بکار برده فرمان داد تا لشگریان پانصد قرآن بر سر نیزه‏ها کرده جلو لشگر حضرت آورده فریاد کردند: اى مسلمانان کارزار دمار از روزگار عرب بر آورد و این همه مخالفت بنیاد قبائل ما و شما را بر انداخت، بیایید تا بکتاب خدا باز گشته بآنچه میان ما حکم کند رضاء داده دست از مخالفت برداریم، این حیله ایشان مؤثّر شد و لشگر عراق از آن سخنان متردّد گشته در جنگ سستى‏ نمودند و دوازده هزار کس رو گرداندند و بحضرت گفتند: مالک اشتر را از جنگ باز گردان و گر نه با تو مى‏جنگیم، آن جناب ناچار مالک را باز گردانید و قضیّه حکمین رو داد، و حضرت از زیادى اصرار ایشان به حکمیّت آنان تن داد، و آنها بعد از دانستن رأى حکمین و حیله عمرو ابن عاص بیش از پیش با حضرت مخالفت نموده گفتند: چون خلق را در کار خالق و امر خلافت حکم ساختى اکنون بکفر و خطاى خویش اقرار و پس از آن توبه کن تا از تو اطاعت و پیروى نماییم، حضرت ابتداء عبد اللّه ابن عبّاس را فرستاد تا ایشان را نصیحت نمود و پس از آن خودش با آنان سخن گفته شبهاتشان را رفع فرمود تا اینکه هشت هزار تن از گفتار و تصمیم خود باز گشتند و چهار هزار درصد و جنگ با آن جناب بر آمده متوجّه نهروان شدند، و همه آنها در حوالى آن نهر کشته گردیدند مگر نه نفر که به اطراف گریختند، و اکثر نواصب و خوارج از نسل ایشانند، و سبب اینکه ایشان را خوارج مى‏گویند آنست که بر آن حضرت خروج کردند، و سبب نامیدن نواصب آنست که به عداوت و دشمنى اهل بیت علیهم السّلام» و شیعیان ایشان متظاهرند، خلاصه حضرت پیش از جنگ براى اتمام حجّت آنها را ترسانیده فرمود:
(1) من شما را مى‏ترسانم از اینکه صبح کنید در حالتى که در میان این نهر و در بین این زمینهاى پست و بلند کشته افتاده باشید بدون آنکه نزد پروردگار خود (بر مخالفت و یاغى شدن با من) حجّت و دلیلى داشته و نه (در این کار) برهان واضحى با شما است،
(2) دنیا شما را هلاک میکند و قضاء و قدر الهىّ شما را در دام مى‏اندازد (با مخالفت با امام خود راهى جز کشته شدن براى شما نیست

 (3
من شما را از حکومت حکمین (که اکنون پشیمان شده‏اید) نهى کردم، پس شما امتناع کرده مخالفت نمودید مانند مخالفین پیمان شکن (هنگامیکه لشگر معاویه در جنگ صفّین قرآنها را بر سر نیزه‏ها کردند گفتید: ایشان ما را بسوى کتاب خدا دعوت مى‏نمایند و ما را لازم است دعوت آنها را اجابت کنیم، و من مى‏دانستم آنان چون شکست خورده این حیله را بکار برده‏اند، گفتارشان را باور نکردم، شما با من مخالفت نموده گفتید: اگر دعوت ایشان را اجابت نکنى ترا بآنها تسلیم مى‏نماییم، پس من بدون رضایت چاره نداشتم) تا اینکه بمیل و خواهش شما رفتار کردم (از جنگ دست کشیده مالک اشتر را هم از کار زار باز گردانیدم
 (4) و شما (دیروز که حکومت حکمین را واجب دانسته امروز آنرا کفر مى‏پندارید، پس) گروهى سبک سر و سفیه و بى بردبارى، هستید (زیرا در گفتار و کردار ثابت قدم نبوده از روى خردمندى‏ سخن نگفته کارى نمى‏کنید( من شرّى براى شما نیاوردم، اى بى پدرها )جمله لا أبا لکم را عرب در موقع مذمّت و نفرین گوید، زیرا پدر نداشتن نزدشان سبب ذلّت و خوارى است
) و نخواستم بشما زیانى وارد شود.


فصل ششم: اجناس صفات رذیله

 

شکى نیست که: در مقابل هر صفت نیکى خلق بدى است که ضد آن است.و چون دانستى که اجناس همه فضایل چهارند، پس معلوم مى شود که اجناس صفات رذایل نیز چهارند:

 

اول: جهل، که ضد حکمت است.

دوم: جبن، که ضد شجاعت است.

سوم: شره، که ضد عفت است.

چهارم: جور، که ضد عدالت است.

ولیکن این به حسب مؤداى نظر» است، اما تحقیق مطلب آن است که: از براى هر فضیلتى حدى است مضبوط و معین، که به منزله وسط است، و از آن خواه به جانب افراط و خواه به طرف تفریط مؤدى است به رذیله.

پس هر صفت فضیلتى که وسط است به جاى مرکز دایره است، و اوصاف رذایل به منزله سایر نقطه هایى است که در میان مرکز یا محیط فرض شود.و شکى نیست که مرکز، نقطه اى است معین و سایر نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غیر متناهیه اند.

پس بنابراین، در مقابل هر صفت فضیلتى، اوصاف رذیله غیر متناهیه خواهد بود، و مجرد انحراف از صفت فضیلتى از هر طرفى موجب افتادن در رذیله خواهد بود.و استقامت در سلوک طریقه اوصاف حمیده به منزله حرکت در خط مستقیم، و ارتکاب رذایل به جاى انحراف از آن است.و چون خط مستقیم در میان دو نقطه نیست مگر یکى، و خطوط منحنیه میان آنها لامحاله غیر متناهیه است، پس استقامت بر صفات نیک نیست مگر بر یک نهج، و از براى انحراف از آن مناهج بى شمارى است.

و این است سبب در اینکه اسباب بدى و شر بیشتر است از اسباب و باعث خیر و نیکى.و از آنجا که پیدا کردن یک چیز معین در میان امور غیر متناهیه مشکل، و وسط را یافتن فیما بین اطراف متکثره مشکلتر است، پس استقامت بر آن و ثبات در آن اصعب » از هر دو است، ولهذا جستن وسط از میان اخلاق، که آن حد اعتدال است و استقامت بر آن، در غایت صعوبت است.و از این جهت است که: بعد از آنکه سوره هود» به برگزیده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد که:

 

فَاستَقِم کَما أُمِرتَ»

 

بایست و ثابت باش همچنانکه ترا امر فرموده ایم » . هود، (سوره 11)، آیه 112

 

فرمود: شیبتنى سوره هود»

پیر کرد مرا سوره هود» .

و مخفى نماند که وسط بر دو قسم است: حقیقى و اضافى.حقیقى آن است که نسبت به آن، طرفین حقیقتا مساوى بوده باشد.مثل نسبت چهار به دو و شش.و وسط اضافى آن است که نزدیک به حقیقى باشد عرفاً.و بعضى تفسیر نموده اند به اینکه نزدیکتر چیزى است به وسط حقیقى که ممکن است از براى نوع یا شخص.و وسطى که در علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافى است،زیرا که یافتن وسط حقیقى و رسیدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غیر میّسر است.و چون معتبر، وسط اضافى است و اختلاف آن ممکن است، به این جهت است که: اوصاف حمیده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف مى شود.پس بسا باشد مرتبه اى از مراتب وسط اضافى فضیلت باشد به نظر شخصى یا حالى و وقتى، و رذیله باشد نسبت به غیر آن.

 


از سخنان آن حضرت علیه السّلام است که قائم مقام خطبه مى‏باشد

و کلمات این فصل خلاصه و گزیده از گفتار طولانى است که آن بزرگوار بعد از واقعه نهروان فرموده و در آن شرح حال خود را از زمان وفات حضرت رسول تا آن زمان بیان فرموده است:
(1) براى یارى دین اسلام قیام کردم هنگامیکه مسلمین ضعیف و ناتوان بودند، و خود را آشکار نمودم آنگاه که ایشان (از عجز و ناتوانى) سر در گریبان بودند و (در مسائل دین
) گویا شدم وقتى که آنان وا ماندند، و بنور خدا (از ظلمات جهل) گذشتم (هر مجهولى نزد من معلوم بود) زمانیکه آنها حیران و سرگردان بودند، و (با این وصف در خود نمائى) از همه خاموشتر و در پیشى گرفتن (بمراتب کمال) از آنها برتر بودم،
(2) پس زمام فضایل را گرفته پرواز نمودم (براى گشایش مشکلات به چابکى حاضر مى‏شدم) و گرو آن فضائل را بردم (مرتبه هیچکس در فضل و کمال بمن نرسید، و در هر امرى ثبات قدم داشتم) مانند کوه که بادهاى شکننده و تند آنرا نمى‏جنباند و از جا نمى‏کند،
(3) هیچکس نتوانسته از من (در حضور یا در غیاب) عیب و نقصى بگیرد،
(4) ذلیل و ستمکشیده نزد من عزیز و ارجمند است تا آنگاه که حقّ او را (از ظالم) بستانم، و قوىّ و ستمگر نزد من ناتوان است تا وقتى که حقّ (مظلوم) را از او بگیرم،
(5) ما از قضاء و قدر الهىّ خوشنود و تسلیم فرمان او هستیم،
(6) آیا مى‏بینى مرا که بر رسول خدا دروغ بگویم با اینکه من به وحى خداوند و بنصّ آن حضرت خلیفه و جانشین او هستم سوگند بخدا من اوّل کسى هستم که او را تصدیق کرد، پس اوّل کسیکه (بعد از وفات) او را تکذیب نماید نمى‏باشم (زیرا در پنهان و آشکار براستى و درستى و پاکى مرا ستوده و برادر خویش خوانده، پس اگر دروغ بگویم او را تکذیب کرده‏ام
.
7)
) پس سبب اینکه با خلفاء مدارا (5) نمودم آنست که در امر خلافت خود اندیشه کرده دیدم اطاعت و پیروى از فرمان حضرت رسول فرموده بود اگر کار بجدال بکشد سر فرود آرم بر من واجب است، بیعت کردم و بر طبق عهد و پیمان خود با آن حضرت رفتار نمودم.

 


فصل هفتم: مقابل هم بودن اوصاف رذیله و صفات فاضله

 

از آنچه گفتیم معلوم شد که: در برابر هر صفت نیکى، اخلاق رذیله غیر متناهیه اى از دو طرف افراط و تفریط است ولیکن هر یک را اسم معین و نام علیحده اى نیست، بلکه شمردن جمیع ممکن نیست، و شمارش تعداد جمیع در شان علم اخلاق نیست، بلکه وظیفه آن بیان قاعده کلیه آن است که جمیع در تحت آن مندرج باشند.

و قاعده کلی، آن است که: دانستى که اوصاف حمیده، حکم وسط را دارند، و انحراف از آنها به طرف افراط یا تفریط - هر یک که باشد - مذموم است، و از اخلاق رذیله است.

پس در مقابل هر جنسى از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذیله متحقق خواهد بود.و چون دانستى که اجناس و سر فضایل چهارند، پس اجناس رذایل هشت خواهند بود. - و رذیله ضد حکمت است - .

یکى جربزه » ، که کار فرمودن فکر است در زاید از آنچه سزاوار است، و عدم ثبات فکر در موضعى معین، و این در طرف افراط است.

و دیگرى بلاهت » ، و آن معطل بودن قوه فکریه و کار نفرمودن آن در قدر ضرورت یا کمتر از آن است و این در طرف تفریط است و گاهى از اول به فطانت و از دوم به جهل بسیط تعبیر مى شود.

و دو تا در مقابل شجاعت اند: یکى تهور» ، که آن رو آوردن به امورى است که عقل حکم به احتراز از آنها مى نماید، و این در طرف افراط است، و دیگرى جبن » ، و آن روگردانیدن از چیزهایى است که نباید از آنها روگردانید و آن در جانب تفریط است.

و دو تا در برابر عفت اند: یکى شره » ، که عبارت از غرق شدن در لذات جسمیه است بدون ملاحظه حسن آن در شریعت مقدسه یا به حکم عقل، و این افراط است، و دیگرى خمود» ، و آن میرانیدن قوه شهویه است به قدرى که ترک کند آنچه را که از براى حفظ بدن یا بقاء نسل ضرورى است، و این تفریط است.

و دو تا در ازاى عدالت اند: یکى ظلم » ، که تصرف کردن در حقوق مردم و اموال آنهاست بدون حقى، و این افراط است، و دیگرى تمکین ظالم را از ظلم بر خود آن شخص بر سبیل خوارى و مذلت با وجود قدرت بر دفع آن » .

ولیکن این در عدالت به معنى مصطلح در میان اکثر مردم است.و اما بنا به تفسیرى که گذشت که عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عملیه از براى قوه عاقله و ضبط عقل عملى جمیع قوى را در تحت فرمان عقل نظرى، این از براى عدالت یک طرف خواهد بود که ظلم و جور باشد، و جمیع صفات رذیله ذمیمه داخل در آن خواهد بود، و مخصوص نخواهد بود به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهت شرعیه، زیرا که عدالت به این معنى جامع جمیع صفات کمالیه است.پس ظلمى که مقابل و ضد آن است شامل جمیع اوصاف نقص خواهد بود.

و مخفى نماند که: آنچه که مذکور شد از اخلاق ذمیمه، اجناس دو طرف افراط و تفریط فضایل اربع اند، و همچنانکه از براى فضایل مذکوره انواعى بسیار است که مندرج در تحت آنها هستند، همچنین از براى هر یک از رذایل نیز انواع بى شمارى است که مندرج در آن و ناشى از آن است.همچنانکه از جربزه حاصل مى شود: مکر و حیله.و از بلاهت: حمق و جهل مرکب.و از تهور مى رسد: تکبر و لاف و گردن کشى و عجب.

و از جبن: سوء ظن و جزع و دنائت.و از شره متولد مى شود: حرص و بى شرمى و بخل و اسراف و ریا و حسد.و از خمود ناشى مى شود: قطع نسل و امثال آن.و علماى اخلاق،بسیارى از آنها را شرح داده و بیان نموده اند، و ما نیز آنها را در این کتاب بیان مى کنیم.

و دانستى که: بعضى از آنها متعلق است به قوه عاقله، و برخى به غضبیه، و طایفه اى به شهویه، و بعضى به دو یا به سه قوه.پس ما آنها را در چهار مقام بیان مى کنیم.و بدان که والد ماجد حقیر - طاب ثراه - ابتدا بر سبیل اجمال، جمیع اخلاق را از فضایل و رذائل بیان فرموده اند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصیل آنها و معانى و معالجات و سایر متعلقات آنها را بیان کرده اند، و چون فایده اى چندان بر ذکر اجمال مترتب نیست، ما در این کتاب متعرض آن نشدیم.


باب_سوم: در بیان محافظت اخلاق حمیده از بیرون رفتن از حد اعتدال، و معالجات کلیه در ازاله ذمائم اخلاق و احوال، از آنچه تخصیص ندارد به بعضى صفات و اعمال، و آنچه متعلق است به این منوال، و در آن چند فصل است:

فصل اول: حفظ تعادل اخلاق حمیده

بدان که از براى کسب فضائل صفات، و محاسن ملکات، ترتیبى است لایق که از آن نباید نمود.و توضیح این کلام آن است که: شکى نیست که هر چه از مرتبه اى به مرتبه دیگر منتقل مى شود، حرکت مى کند از مرتبه اولى به ثانیه.و حرکات و افعالى که هر چیزى را از مرتبه نقص به کمال مى رساند، یا از قدرت و اختیار ما بیرون است و آن را حرکات طبیعیه گویند مانند نطفه که از زمانى که در رحم قرار مى گیرد حرکت مى کند در اطوار مختلفه تا آنکه به مرتبه حیوانیت مى رسد.و یا تحت قدرت و اختیار ما است و آن حرکت را حرکت صناعیه گویند، مانند چوب خشک که به توسط آلات نجارحرکت مى کند در صورتهاى متفاوته، تا سریر سلاطین ذوالاقتدار مى گردد.و چون حرکات طبیعیه مستند است به مبادى عالیه و مصادر متعالیه، معلوم است که موافق مصلحت و مطابق حکمت است، و ترتیب آن اتم و احسن است.پس بر آدمى لازم است که در تحریکات صناعیه اقتدا کند به تحریکات طبیعیه، و صاحب صناعت متابعت طبیعت را نماید.

و چون این معلوم شد، مى گوییم که: چون تهذیب اخلاق، و تحصیل فضایل صفات از امور صناعیه است، که ما به آن ماموریم، پس لازم است که در ترتیب آن پیروى اطفال طبیعت را کنیم.و شکى نیست که: اول چیزى که از براى طفل به تحریک طبیعت حاصل مى شود، قوه طلب قوت و غذاست، زیرا در رحم مادر از راه ناف غذا را به خود مى کشد و قوت خود را مى طلبد، و چون از این مرتبه حرکت کرد و قوه طلب در آن زیاد شد، در وقت غذا خواستن، صدا به گریه بلند مى کند و مادر را مى جوید.اینها همه از متعلقات قوه شهویه است.پس اولین قوه اى که طبیعت آن را حاصل مى کند، این قوه است، و چون این قوه در آن قوت گرفت و به کمال رسید، آثار قوه غضبیه در او پیدا مى شود، که از خود، موذیات را دفع کند، و خود را از هلاکت و تلف شدن محافظت نماید، اگر چه به استعانت از پدر و مادر یا غیر ایشان باشد.چنان که مشاهده مى شود که: المى که به طفل مى رسد به گریه مى آید، تا دیگران مطلع شده دفع الم نمایند.و این قوه، قوت مى گیرد تا در آن میل برترى بر امثال و اقران، و سرورى بر دیگران حاصل مى شود.و این دومین قوه اى است که طبیعت در آدمى مى پرورد، و بعد از آنکه آثار قوه تمیز و ادراک در او ظاهر مى گردد، و روز به روز زیاد مى شود، تا قابل تعلیم علوم و صناعات مى گردد، در این وقت عمل طبیعت در تدبیر قوى به مرتبه کمال مى رسد، و ابتداى تکمیل صناعى است، یعنى وقتى است که آدمى نفس خود را تکمیل نموده، تدبیر قوائى را که طبیعت پرورش داده بنماید، و آنها را به کمال رساند.
پس اگر کوتاهى کند و خود به تکمیل صناعى نپردازد به همین حال باقى خواهد بود، و به کمال حقیقى، که انسان به جهت آن خلق شده نخواهد رسید، زیرا که همه کس متصف به جمیع صفات جمیله، و صاحب نفس قدسیه ایجاد نشده که در استعداد مردم اختلافى باشد.

و چون دانستى که: طبیعت، اول قوه شهویه را به ظهور آورد، و بعد از آن غضبیه، و بعد از آن قوه عقل و تمیز را، پس در صناعت باید به این ترتیب تدبیر و تکمیل نمود:

ابتدا در تهذیب قوه شهویه سعى نموده و صفت عفت را که از فضایل این قوه است اکتساب نمود، و بعد از آن به قوه غضبیه پرداخت و ملکه شجاعت را که از کمالات این قوه است تحصیل کرد، و سپس در تکمیل قوه عاقله اجتهاد نمود، و فضیلت حکمت را به دست آورد.چنانچه به این ترتیب آدمى در تحصیل اخلاق حسنه کوشد، به سهولت و آسانى جام سعادت نوشد.

و ثمر این ترتیب، تسهیل تهذیب اخلاق و آسانى آن است، زیرا شکى نیست که:

قوه شهویه به انقیاد و اطاعت از قوه غضبیه نزدیکتر، و گذشتن از قدر زائد از ضروریات غذا و شهوت، از ترک جاه و برترى و ریاست و سرورى و نیکى در مقابل بدى و اغماض از انتقام دشمنان قوى بسى آسانتر است.

پس، تسخیر قوه شهویه در ابتدا سهل است، و بعد از تسخیر آن فى الجمله قوتى از براى عاقله حاصل مى شود، و ملکه تسخیر از براى او هم مى رسد و اسباب قوه غضبیه اندکى کمتر مى گردد، و تسخیر آن نیز به سهولت میسر مى شود، و بعد از تسخیر این دو قوه، تحصیل ملکه حکمت، که از آن دو صعب تر است، به آسانى ممکن مى گردد.و کسى که این ترتیب را از دست بدهد اینطور نیست که تکمیل خود و تهذیب اخلاق از براى او ممکن نباشد، ولیکن به دشوارى و صعوبت حاصل مى شود.

پس طالب سعادت ابد، باید در هیچ حالى دست از طلب ندارد، و از رحمت خداوند متعال نومید نشود، و کمر طلب در میان بندد، و دامن همت بر کمر زند، و طلب تایید و توفیق از پروردگار شفیق مجید نماید.

شباهت علم اخلاق به علم طب

و بدان که: همچنان که کسى فاقد صفات کمالى است، سعى در تحصیل آن و ازاله ضدش بر او لازم است، همچنین صفت کمالى که از براى آدمى حاصل است،جهد در محافظت و ابقاء آن واجب است، مانند صحت بدن، چون اگر کسى را مرضى باشد سعى در دفع آن و تحصیل صحت باید کند، و اگر صحیح و سالم باشد مراعات حفظ صحت را مى باید نماید.و از این جهت است که فن طب را منقسم به دو قسم کرده اند: یک قسم، در حفظ صحت، و دیگرى در دفع مرض.و چون علم اخلاق نیز شبیه به علم طلب است، بلکه طب حقیقى آن است، پس علم اخلاق نیز منقسم به دو قسمت مى شود: یکى در کسب فضایل، و دیگرى در دفع رذایل.و به جهت مشابهت این دو علم، این علم را طب روحانى » گویند، همچنان که طب متعارف را طب جسمانى » نامند.

و از این راه بود که جالینوس طبیب در نامه اى که به خدمت حضرت مسیح - على نبینا و آله و علیه السلام - فرستاد نوشت که: من طبیب الابدان الى طبیب النفوس »
این نامه اى است از طبیب بدنها به سوى طبیب روحها» .


از خطبه ‏هاى آن حضرت علیه السّلام است

)در بیان وجه تسمیه شبهه و اینکه کسی را از مرگ رهائى نیست):

(1) شبهه از این جهت شبهه نامیده شده که شبیه و مانند حقّ است (هر کس نمى‏تواند میان حقّ و باطل تمیز دهد) پس روشنى دوستان خدا در شبهه ایمان و اعتقاد ایشان است (بخدا و رسول) و راهشان راه هدایت و رستگارى است (که از آن راه پیروان خود را از تاریکى‏هاى شبهه‏ها نجات داده و حقّ را بآنان آشکار مى‏نمایند)
(2) و امّا دشمنان خدا دعوت کننده شان در آن شبهه ضلالت و گمراهى است و رهنماى شان کورى و سرگردانى (که بسبب آن پیروان خود را در دنیا بدبخت و در آخرت بعذاب الهىّ گرفتار مى‏سازند)
(3) پس (پیروان دوستان خدا نباید از مرگ و کشته شدن بیم داشته باشند، زیرا( کسی را هم که از مرگ بیم داشته باشد بالأخره نجات و رهائى از آن نیست و کسیکه دوستدار زنده بودن باشد همیشه باقى و زنده نخواهد ماند) بنابراین شایسته آنست که شخص به زندگى موقّتى دنیا دل نبندد و از مرگ و پیکار در راه خدا براى نصرت دین رو نگرداند
(.


مذکور شد که: علم اخلاق که طب روحانى است مشابه است با طب جسمانى، و قانون کلى در معالجه امراض جسمیه آن است که: ابتدا تشخیص مرض داده شود و جنس آن شناخته شود و بعد از آن تفحص از سبب حدوث آن مرض شود، سپس در صدد معالجه آن بر آید.

و معالجاتى که مى شود یا معالجات کلیه است، که تخصیص به مرضى دون مرضى ندارد، بلکه شامل جمیع امراض است، یا جزئیه که مخصوص به مرضى معین است.

لهذا، باید طبیب ارواح و کسى که در مقام معالجه نفوس، یا در صدد دفع مرض نفس خود است، این قانون را ملاحظه نماید.

پس، به جهت تشخیص امراض نفسانیه و تعیین صفات رذیله مى گوییم: دانستى که رذایل صفات که امراض روح هستند، نیست مگر انحراف و تعدى اخلاق از حد اعتدال و دانستى که قواى انسانیه که اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است:

 

اول: قوه تمیز و ادراک.

دوم: قوه غضب که آن را قوه دفع نیز گویند.

سوم: قوه شهویه که آن را قوه جذب نامند.

 

و انحراف هر یک از آنها یا در کمیت است، که از آنچه باید و شاید کند، یا در کیفیت که اصل کیفیت آن نابود و رد مى شود اما از حد نکند.
و انحراف درکمیت بر دو قسم است:

الف: به طرف افراط است که زیاده از حد اعتدال است.

ب: به طرف تفریط است که از حد اعتدال ناقص مى باشد.

 

و مثال این در مرض جسمانى: همچنان که مزاج شخصى در حالت صحت قدر معینى اشتهاى غذا دارد ولى یکبار از حد مى کند به طرف زیاده و ناخوشى جوع حاصل مى شود و زیاده از قدر اعتدال غذا مى طلبد، بلکه آنچه مى خورد سیر نمى شود.

و یک دفعه دیگر به طرف نقص مى کند و سد اشتهاى او مى شود و طبع او میل به غذا نمى کند و این دو انحراف در کمیت است و یکبار دیگر اشتهاى او به حد اعتدال است و لیکن طبع او مایل به چیزهایى است که مزاج صحیح آن را نمى طلبد، مثل ذغال و گل و خاک و گوشت سوخته و امثال آن.

پس، امراض این سه قوه نفسانیه بر سه قسم مى شود: یا به سبب افراط است، یا تفریط،یا پستى و ردائت کیفیت.

اما افراط در قوه و ادراک: مثل صفت جربزه و نظر و فکر از حد اعتدال و توقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهیه و فکر کردن در امورى که فهمیدن آنها حد او نیست و حکم کردن در مجردات به مجرد و هم و تصورات و تفریط در آن:

مانند صفت بلاهت » و نادانى، و قصور نظر و فکر از فهمیدن ضروریات و اجراى احکام مادیات بر مجردات » .

و نابودى و ردائت »  آن: مثل میل به علومى که در آنها کمالى از براى نفس حاصل نمى شود، مانند کهانت »  و شعبده » و تعلیم بازیها و امثال آن و از این قبیل است: طرق جدل، و مناظره زیاده از قدر ضرورت.

و افراط در قوه غضبیه: مانند شدت غیظ به حدى که صاحب آن شبیه به سباع درنده شود و در انتقام از حد جایز نماید و تفریط در آن: مثل اینکه اصلا در آن غیرت و حمیت نباشد و از هر کسى ذلت و اهانت را متحمل شود و از این قبیل است که خود را در اعمال و افعال شبیه به طفلان و ن کند و ردائت آن: مثل اینکه غضب بر جمادات و حیوانات کند و کاسه و کوزه خود را بشکند و پا بر خود زند و جامه خود را پاره کند.

و افراط در قوه شهویه: مثل اینکه زیاده از حد ضرورت مباشرت کند و با وجود مظنه حدوث چندین مرض، خود را از جماع نگاه ندارد و بدون رغبت طعام خورد و تفریط در آن: مانند اینکه در تحصیل قوه ضرورى کوتاهى کند و اهل و عیال را ضایع گذارد، یا ترک مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد و ردائت در آن: مثل اینکه میل به مقاربت پسران نماید و از لقمه هاى حرام و شبهه ناک احتراز نکند.
اسباب امراض نفسانى

و اما اسباب امراض نفسانیه و انحراف اخلاق از حد اعتدال، بر سه قسم است:

یا نفسانى است، یا خارجى، یا جسمى.

 

و اسباب نفسانیه آن است که: در ابتداى فطرت از براى آدمى حاصل باشد.مثل آنکه قوه ادراک او ضعیف باشد، یا در او قوه شهوت اصلا نباشد.

و اسباب خارجیه آن است که: به سبب عوارض خارجیه حاصل شده باشد.مثل اینکه با بدان نشسته، یا حکایات ایشان را شنیده و میل و شوق به آنها نموده و پیروى و متابعت کرده و مرتکب اعمال ناشایست گشته تا آنکه ملکه او شده.

و اسباب جسمانیه آن است که: به سبب ناخوشى و مرض، در بدن صفات بد حاصل شده باشد، همچنان که مشاهده مى شود که به سبب بعضى از امراض، آدمى را کج خلقى به هم مى رسد، یا ضعف و فتور» در قوه شهویه پیدا مى گردد.

 

راه معالجه امراض نفسانى

 

و اما طریق معالجه کلیه در امراض نفسانیه آن است که: بعد از آنکه سبب آن را شناخت، اگر سبب مرض جسمانى باشد سعى در معالجه بدن نماید و آن مرض را از بدن دفع کند و چنانچه سبب خارجى یا نفسى باشد، طریق معالجه کلیه آن مثل معالجات امراض جسمانیه باشد.

و طریق معالجات کلیه در امراض جسمانیه آن است که: ابتدا به غذاهایى که طبع آنها ضد طبع مرض است علاج مى کنند، چنانچه مرضى را که از حرارت باشد از غذاهاى سرد مى دهند و آنچه از سردى باشد از غذاهاى گرم مداوا مى فرمایند.پس،اگر ناخوشى جزئى باشد و به این وسیله دفع شود فهو المطلوب »  و اگر مرض مستحکم شده باشد و از غذا دفع آن نشود، دوا مى دهند و شربتهاى ناگوار مى چشانند و اگر دوا نیز فایده نبخشد به زهر و سمومات معالجه مى نمایند و بعضى امراض حادث مى شود که هیچ یک از آن معالجات مفید نیست، که باید به داغ کردن و سوزانیدن معالجه کرد و گاه هست که باید عضوى از اعضاء را قطع کرد همچنان که در شقاقلوس » ، و این آخر علاج است.

پس، قاعده کلیه در معالجه امراض نفسانیه و دفع صفات رذیله نیز همین است.

و بعد از آنکه آدمى انحراف اخلاق خود را از حد اعتدال یافت و صفت بدى در خود دید، باید ابتدا افعالى که ضد آن است و از آثار صفت حمیده است، که در مقابل آن است مرتکب شود و مواظبت آن افعال کند و این، به منزله غذاى ضد مرض است،همچنان که حرارت مزاج به غذاهاى بارده » دفع مى شود، همچنین هر صفت فضیلتى که در نفس حادث [حاصل] شد ازاله ملکه رذیله که ضد آن است مى کند.

پس اگر این عمل فایده نبخشید، در مقام سرزنش و ملامت نفس برآید و در دل و زبان خود را نکوهش کند و بدیها و ناخوشیهاى آن صفت را در دل بگذراند و تصور کند و به زبان آورد و با خود عتاب و خطاب کند و بگوید: اى نفس اماره » و مکاره » مرا و خود را هلاک کردى و در معرض غضب پروردگار در آوردى و از پادشاهى بى زوال، خود را محروم ساختى و تا چشم بر هم مى زنى زمان رفتن و وقت مردن است و باید در آتش جهنم با مار و کژدم ، قرین و با اشرار و شیاطین همنشین بود و این، بجاى دو او معاجین و شربتها است.

و چنان که اینها نیز فایده نکرد، مرتکب آثار و اعمال صفت رذیله اى که ضد این رذیله است شود، مثلا اگر در خود صفت بخل را ملاحظه کرد و به هیچ وجه معالجه نشد، خواهى نخواهى مال خود را زیاده از اندازه بذل و اعمال مسرفین را ظاهر کند و اگر صفت جبن را مشاهده کرد، خود را به مواضع هولناک بیندازد و از محل خوف و خطر احتراز نکند. ولیکن، هرگاه استنباط کند که بخل یا جبن نزدیک به زوال رسیده اند،خود را نگهدارد، که ملکه اسراف یا صفت تهور در او پیدا نشود و این، به منزله زهرها و سمومى است که به مریض مى دهند.

و گاه هست که: باید مرتکب اعمالى شود که از براى صاحبان اخلاق حسنه پسندیده نیست، بلکه منافى شرف و مردى است.اما همچنان که زهر در معالجه بدن مباح مى شود، این اعمال نیز در معالجه نفس جایز مى شود.

و از این قبیل است: متوجه امور جزئیه شدن که در شان او نیست، مثل آب کشیدن و طعام از بازار خریدن و به خانه آوردن، به جهت رفع صفت تکبر.یا خود را نادان وانمودن و اعتراف به جهل کردن به جهت رفع رذیله عجب و غرور و امثال اینها.
و اگر به این معالجات نیز نفعى حاصل نشد، در آن وقت شروع کند به تهذیب نفس خود به تکلیفات شاقه و ریاضات صعبه مشکله.

پس به جهت اصلاح قوه شهویه، منع کند خود را از غذا و آب و استراحت و خواب، مگر به قدرى که در بقاى حیات احتیاج به آن است و همچنین در غضبیه و این عمل به منزله قطع و داغ است و بعد از توقف دفع صفات رذیله به آن، از ارتکاب آن چاره نیست و هرگاه استحکام صفات رذیله به حدى شود که دفع آن موقوف به این اعمال باشد، باید صاحب آن از ارتکاب آنها مضایقه نکند و از سرزنش ملامت کنندگان نیندیشد. ولیکن به شرطى که پا از دایره شریعت مقدسه بیرون ننهد و عملى که در شرع اقدس از آن نهى صریح شده مرتکب نشود و کارى که فساد آن زیادتر از فساد رذیله باشد - که در صدد دفع آن است - از او سر نزند، و از این است که: از براى سالک راه سعادت لابد است از استادى حاذق که علاج هر مرضى را داند و قدر معالجه را شناسد.

و عجب آنکه: کسانى که اوصاف بهایم و سباع و اخلاق شیاطین، سرا پاى نفس ایشان را فرو گرفته است، روز و شب در آراستن بدن خود چون ن و شب و روز در فکر غذا و شراب چون چهار پایان، مسلمین از ایذا و اذیت ایشان در فغان و بندگان خدا از ظلم ایشان به جان، نه حرام مى دانند و نه حلال و نه از پاداش مى ترسند و نه از وبال، چنان که اگر به کسى برخورند که به جهت خلاص نفس خود بعضى اعمال که موافق شرف و بزرگى نیست از او سرزند، مانند خدمت خود و عیال خود، یا تواضع و فروتنى زیاده از حدشان خود، یا خود را از بعضى غذاهاى مقوى محروم سازد، زبان ملامت و تشنیع »  به او دراز مى کنند و او را از سفیه و بى عقل مى شمارند، غافل از آنکه کدام سفاهت از آنچه مرتکب هستند بدتر و بالاتر است.
و اما معالجات جزئیه هر مرضى پس به تفصیلى است که در باب آینده مذکور مى شود، ان شاء الله تعالى.


در پاسخ شعار خوارج

از سخنان آن حضرت علیه السّلام است هنگامیکه شنید سخن خوارج نهروان را: نیست حکمى مگر از جانب خدا» فرمود: سخن حقّى است که از آن اراده باطل میشود، آرى نیست حکمى مگر از جانب خدا (خداوند متعال حاکم بجمیع امور و واجب الإطاعه است و از مقتضیات احکام الهىّ آنست که باید در میان خلق امیر و رئیسى باشد تا امر معاش و معادشان را منظّم نماید) ولیکن خوارج مى‏گویند: امارت و ریاست در بین خلق مخصوص خداوند است و حال آنکه ناچار براى مردم امیرى لازم است خواه نیکوکار یا بد کار باشد مؤمن در امارت و حکومت او بطاعت مشغول است و کافر بهره خود را مى‏یابد (همه با بودن امیر از هرج و مرج و اضطراب و نگرانى آسوده ‏اند) و خداوند در زمان او هر که را باجل مقدّر مى ‏رساند (با نبودن امیر مردم بجان هم مى ‏افتند) و بتوسّط او مالیات جمع مى‏گردد (تا در وقت حاجت بکار بندد) و با دشمن جنگ می شود و راهها (از ها و یاغی ها) ایمن مى‏گردد و حقّ ضعیف و ناتوان از قوىّ و ستمکار گرفته میشود تا نیکوکار در رفاه و از (شرّ) بد کار آسوده ماند.
(سیّد رضىّ فرماید:)
در روایت دیگر وارد شده که چون حضرت سخن خوارج را شنید (که مى ‏گفتند: نیست حکمى مگر از جانب خدا) فرمود: منتظر حکم خدا در باره (کشتن) شما هستم و فرمود:
پرهیزکار در زمان امیر عادل بطاعت خدا مشغول است و زیانکار در زمان امیر فاجر بهره خود را مى‏یابد تا اینکه عمر هر یک بسر آمده مرگ را دریابند(آنگاه او به پاداش و این بکیفر کردار خود خواهد رسید.(


از خطبه ‏هاى آن حضرت علیه السّلام است (که در آن وفاء را ستوده و حیله را مذمّت فرموده(: 
وفاء قرین راستى است و من سپرى نگاه‏ دارنده تر از وفاى بعهد (براى جلوگیرى از عذاب الهىّ) سراغ ندارم و کسیکه بداند بازگشتش (در قیامت) چگونه است (و بچه نحوى از او حساب می کشند، هرگز) مکر نمی کند، ما در زمانى واقع شده‏ایم که بیشتر مردم آن، مکر را زیرکى پندارند و نادانان ایشان را زیرک خوانند، چه سودى مى ‏برند این مکر کنندگان خدا ایشان را بکشد تا مردم از شرّشان آسوده گردند و یا اینکه خدا آنان را از رحمت خود دور فرماید شخص زیرک و کاردان راه حیله و چاره هر کار را میداند و سبب اینکه حیله بکار نمى ‏برد آنست که امر و نهى خدا او را مانع می شود و با اینکه حیله را دیده و دانسته و توانائى بکار بردن آنرا دارد ترک می کند و کسیکه در دین از هیچ گناهى باک ندارد (مانند معاویه و عمرو ابن عاص) فرصت را از دست نداده در هر کارى بمکر و حیله دست اندازد (مقصود حضرت آنست که اگر ترس از خدا نبود براى بکار بردن حیله و مکر، من از همه زبر دست‏تر بودم).


مذکور شد که علم اخلاق که طب روحانى است مشابه است با طب جسمانى، و قانون کلى در معالجه امراض جسمیه آن است که: ابتدا تشخیص مرض داده شود و جنس آن شناخته شود و بعد از آن تفحص از سبب حدوث آن مرض شود، سپس در صدد معالجه آن بر آید.

و معالجاتى که مى شود یا معالجات کلیه است، که تخصیص به مرضى دون مرضى ندارد، بلکه شامل جمیع امراض است، یا جزئیه که مخصوص به مرضى معین است.

لهذا، باید طبیب ارواح و کسى که در مقام معالجه نفوس، یا در صدد دفع مرض نفس خود است، این قانون را ملاحظه نماید.

پس، به جهت تشخیص امراض نفسانیه و تعیین صفات رذیله مى گوییم: دانستى که رذایل صفات که امراض روح هستند، نیست مگر انحراف و تعدى اخلاق از حد اعتدال و دانستى که قواى انسانیه که اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است:

 

اول: قوه تمیز و ادراک.

دوم: قوه غضب که آن را قوه دفع نیز گویند.

سوم: قوه شهویه که آن را قوه جذب نامند.

 

و انحراف هر یک از آنها یا در کمیت است، که از آنچه باید و شاید کند، یا در کیفیت که اصل کیفیت آن نابود و رد مى شود اما از حد نکند.
و انحراف درکمیت بر دو قسم است:

الف: به طرف افراط است که زیاده از حد اعتدال است.

ب: به طرف تفریط است که از حد اعتدال ناقص مى باشد.

 

و مثال این در مرض جسمانى: همچنان که مزاج شخصى در حالت صحت قدر معینى اشتهاى غذا دارد ولى یکبار از حد مى کند به طرف زیاده و ناخوشى جوع حاصل مى شود و زیاده از قدر اعتدال غذا مى طلبد، بلکه آنچه مى خورد سیر نمى شود.

و یک دفعه دیگر به طرف نقص مى کند و سد اشتهاى او مى شود و طبع او میل به غذا نمى کند و این دو انحراف در کمیت است و یکبار دیگر اشتهاى او به حد اعتدال است و لیکن طبع او مایل به چیزهایى است که مزاج صحیح آن را نمى طلبد، مثل ذغال و گل و خاک و گوشت سوخته و امثال آن.

پس، امراض این سه قوه نفسانیه بر سه قسم مى شود: یا به سبب افراط است، یا تفریط،یا پستى و ردائت کیفیت.

اما افراط در قوه و ادراک: مثل صفت جربزه و نظر و فکر از حد اعتدال و توقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهیه و فکر کردن در امورى که فهمیدن آنها حد او نیست و حکم کردن در مجردات به مجرد و هم و تصورات و تفریط در آن:

مانند صفت بلاهت » و نادانى، و قصور نظر و فکر از فهمیدن ضروریات و اجراى احکام مادیات بر مجردات » .

و نابودى و ردائت »  آن: مثل میل به علومى که در آنها کمالى از براى نفس حاصل نمى شود، مانند کهانت »  و شعبده » و تعلیم بازیها و امثال آن و از این قبیل است: طرق جدل، و مناظره زیاده از قدر ضرورت.

و افراط در قوه غضبیه: مانند شدت غیظ به حدى که صاحب آن شبیه به سباع درنده شود و در انتقام از حد جایز نماید و تفریط در آن: مثل اینکه اصلا در آن غیرت و حمیت نباشد و از هر کسى ذلت و اهانت را متحمل شود و از این قبیل است که خود را در اعمال و افعال شبیه به طفلان و ن کند و ردائت آن: مثل اینکه غضب بر جمادات و حیوانات کند و کاسه و کوزه خود را بشکند و پا بر خود زند و جامه خود را پاره کند.

و افراط در قوه شهویه: مثل اینکه زیاده از حد ضرورت مباشرت کند و با وجود مظنه حدوث چندین مرض، خود را از جماع نگاه ندارد و بدون رغبت طعام خورد و تفریط در آن: مانند اینکه در تحصیل قوه ضرورى کوتاهى کند و اهل و عیال را ضایع گذارد، یا ترک مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد و ردائت در آن: مثل اینکه میل به مقاربت پسران نماید و از لقمه هاى حرام و شبهه ناک احتراز نکند.
اسباب امراض نفسانى

و اما اسباب امراض نفسانیه و انحراف اخلاق از حد اعتدال، بر سه قسم است:

یا نفسانى است، یا خارجى، یا جسمى.

 

و اسباب نفسانیه آن است که: در ابتداى فطرت از براى آدمى حاصل باشد.مثل آنکه قوه ادراک او ضعیف باشد، یا در او قوه شهوت اصلا نباشد.

و اسباب خارجیه آن است که: به سبب عوارض خارجیه حاصل شده باشد.مثل اینکه با بدان نشسته، یا حکایات ایشان را شنیده و میل و شوق به آنها نموده و پیروى و متابعت کرده و مرتکب اعمال ناشایست گشته تا آنکه ملکه او شده.

و اسباب جسمانیه آن است که: به سبب ناخوشى و مرض، در بدن صفات بد حاصل شده باشد، همچنان که مشاهده مى شود که به سبب بعضى از امراض، آدمى را کج خلقى به هم مى رسد، یا ضعف و فتور» در قوه شهویه پیدا مى گردد.

 

راه معالجه امراض نفسانى

 

و اما طریق معالجه کلیه در امراض نفسانیه آن است که: بعد از آنکه سبب آن را شناخت، اگر سبب مرض جسمانى باشد سعى در معالجه بدن نماید و آن مرض را از بدن دفع کند و چنانچه سبب خارجى یا نفسى باشد، طریق معالجه کلیه آن مثل معالجات امراض جسمانیه باشد.

و طریق معالجات کلیه در امراض جسمانیه آن است که: ابتدا به غذاهایى که طبع آنها ضد طبع مرض است علاج مى کنند، چنانچه مرضى را که از حرارت باشد از غذاهاى سرد مى دهند و آنچه از سردى باشد از غذاهاى گرم مداوا مى فرمایند.پس،اگر ناخوشى جزئى باشد و به این وسیله دفع شود فهو المطلوب »  و اگر مرض مستحکم شده باشد و از غذا دفع آن نشود، دوا مى دهند و شربتهاى ناگوار مى چشانند و اگر دوا نیز فایده نبخشد به زهر و سمومات معالجه مى نمایند و بعضى امراض حادث مى شود که هیچ یک از آن معالجات مفید نیست، که باید به داغ کردن و سوزانیدن معالجه کرد و گاه هست که باید عضوى از اعضاء را قطع کرد همچنان که در شقاقلوس » ، و این آخر علاج است.

پس، قاعده کلیه در معالجه امراض نفسانیه و دفع صفات رذیله نیز همین است.

و بعد از آنکه آدمى انحراف اخلاق خود را از حد اعتدال یافت و صفت بدى در خود دید، باید ابتدا افعالى که ضد آن است و از آثار صفت حمیده است، که در مقابل آن است مرتکب شود و مواظبت آن افعال کند و این، به منزله غذاى ضد مرض است،همچنان که حرارت مزاج به غذاهاى بارده » دفع مى شود، همچنین هر صفت فضیلتى که در نفس حادث [حاصل] شد ازاله ملکه رذیله که ضد آن است مى کند.

پس اگر این عمل فایده نبخشید، در مقام سرزنش و ملامت نفس برآید و در دل و زبان خود را نکوهش کند و بدیها و ناخوشیهاى آن صفت را در دل بگذراند و تصور کند و به زبان آورد و با خود عتاب و خطاب کند و بگوید: اى نفس اماره » و مکاره » مرا و خود را هلاک کردى و در معرض غضب پروردگار در آوردى و از پادشاهى بى زوال، خود را محروم ساختى و تا چشم بر هم مى زنى زمان رفتن و وقت مردن است و باید در آتش جهنم با مار و کژدم ، قرین و با اشرار و شیاطین همنشین بود و این، بجاى دو او معاجین و شربتها است.

و چنان که اینها نیز فایده نکرد، مرتکب آثار و اعمال صفت رذیله اى که ضد این رذیله است شود، مثلا اگر در خود صفت بخل را ملاحظه کرد و به هیچ وجه معالجه نشد، خواهى نخواهى مال خود را زیاده از اندازه بذل و اعمال مسرفین را ظاهر کند و اگر صفت جبن را مشاهده کرد، خود را به مواضع هولناک بیندازد و از محل خوف و خطر احتراز نکند. ولیکن، هرگاه استنباط کند که بخل یا جبن نزدیک به زوال رسیده اند،خود را نگهدارد، که ملکه اسراف یا صفت تهور در او پیدا نشود و این، به منزله زهرها و سمومى است که به مریض مى دهند.

و گاه هست که: باید مرتکب اعمالى شود که از براى صاحبان اخلاق حسنه پسندیده نیست، بلکه منافى شرف و مردى است.اما همچنان که زهر در معالجه بدن مباح مى شود، این اعمال نیز در معالجه نفس جایز مى شود.

و از این قبیل است: متوجه امور جزئیه شدن که در شان او نیست، مثل آب کشیدن و طعام از بازار خریدن و به خانه آوردن، به جهت رفع صفت تکبر.یا خود را نادان وانمودن و اعتراف به جهل کردن به جهت رفع رذیله عجب و غرور و امثال اینها.
و اگر به این معالجات نیز نفعى حاصل نشد، در آن وقت شروع کند به تهذیب نفس خود به تکلیفات شاقه و ریاضات صعبه مشکله.

پس به جهت اصلاح قوه شهویه، منع کند خود را از غذا و آب و استراحت و خواب، مگر به قدرى که در بقاى حیات احتیاج به آن است و همچنین در غضبیه و این عمل به منزله قطع و داغ است و بعد از توقف دفع صفات رذیله به آن، از ارتکاب آن چاره نیست و هرگاه استحکام صفات رذیله به حدى شود که دفع آن موقوف به این اعمال باشد، باید صاحب آن از ارتکاب آنها مضایقه نکند و از سرزنش ملامت کنندگان نیندیشد. ولیکن به شرطى که پا از دایره شریعت مقدسه بیرون ننهد و عملى که در شرع اقدس از آن نهى صریح شده مرتکب نشود و کارى که فساد آن زیادتر از فساد رذیله باشد - که در صدد دفع آن است - از او سر نزند، و از این است که: از براى سالک راه سعادت لابد است از استادى حاذق که علاج هر مرضى را داند و قدر معالجه را شناسد.

و عجب آنکه: کسانى که اوصاف بهایم و سباع و اخلاق شیاطین، سرا پاى نفس ایشان را فرو گرفته است، روز و شب در آراستن بدن خود چون ن و شب و روز در فکر غذا و شراب چون چهار پایان، مسلمین از ایذا و اذیت ایشان در فغان و بندگان خدا از ظلم ایشان به جان، نه حرام مى دانند و نه حلال و نه از پاداش مى ترسند و نه از وبال، چنان که اگر به کسى برخورند که به جهت خلاص نفس خود بعضى اعمال که موافق شرف و بزرگى نیست از او سرزند، مانند خدمت خود و عیال خود، یا تواضع و فروتنى زیاده از حدشان خود، یا خود را از بعضى غذاهاى مقوى محروم سازد، زبان ملامت و تشنیع »  به او دراز مى کنند و او را از سفیه و بى عقل مى شمارند، غافل از آنکه کدام سفاهت از آنچه مرتکب هستند بدتر و بالاتر است.
و اما معالجات جزئیه هر مرضى پس به تفصیلى است که در باب آینده مذکور مى شود، ان شاء الله تعالى.


و پیش از این دانستى که قوه انسانیه که مدخلیت در صفات و اخلاق دارند چهارند:

قوه عاقله، عامله، غضبیه و شهویه و دانستى که کمال قوه عامله، انقیاد و اطاعت اوست از براى عاقله در استعمال سایر قوا در اعمال حسنه و عدالت عبارت از آن است و نقص آن در عدم انقیاد است.

پس هرگاه سایر قوا به مرتبه کمال باشند عدالت حاصل خواهد بود و هرگاه ناقص باشند عدالت منتفى خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع کمال و نقص سایر قوا است.

و عدالت، امرى است جامع جمیع صفات کمالیه. پس از براى کسب عدالت به خصوص کیفیتى خاص و از براى ازاله ضدش که جور است، معالجه اى مخصوص نیست و از براى قوه عامله صفات کمالیه مخصوصى که تعلق به سایر قوا نداشته باشد نیست، بلکه جمیع صفات مخصوصه از فضایل و رذایل متعلق است یا به قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه یا به دو قوه از این قوا یا سه قوه و تفصیل آنها را در چهار مقام ذکر مى کنیم.

و از براى عدالت اگر چه طریقه خاصه در اکتساب آن و معالجه مخصوصه از براى ازاله ضد آن نیست و به اکتساب سایر فضایل، عدالت حاصل و ازاله بقیه رذایل ضد آن زایل مى شود، ولیکن خود عدالت چون مستم جمیع ملکات فاضله، بلکه جامع جمیع است و اشرف فضایل و کمالات است، ابتدا، شرف و فضیلت آنرا هم در یک مقام علیحده بیان مى کنیم.
پس، این باب مشتمل است بر پنج مقام به این ترتیب:

مقام اول: در بیان آنچه متعلق به قوه عامله است که عبارت است از عدالت.

مقام دوم: در ذکر اخلاق و صفاتى که متعلق است به قوه عاقله.

مقام سوم: در بیان اخلاق متعلق به قوه غضبیه.

مقام چهارم: در شرح ملکات متعلقه به قوه شهویه.

مقام پنجم: در تفصیل و تبیین اوصاف متعلقه به دو قوه یا سه قوه از قواى ثلاث.

 

و در هر مقامى از سه مقام آخر صفات رذیله که متعلق به آن مقام است عنوان مى کنیم و در ذیل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت را و ضد آن از صفات حسنه و علامات و منفعت و تدبیر تحصیل آنرا در فصول چند بیان مى کنیم.


پرهیز از هوسرانى

از خطبه ‏هاى آن حضرت علیه السّلام است (در مذمّت از متابعت هواى نفس و آرزوى بى ‏حدّ
 اى مردم ترسناکترین چیزیکه از ابتلاى شما بآن مى ‏ترسم دو چیز است اوّل پیروى از هواى نفس و دوّم آرزوى بی شمار، امّا پیروى از هواى نفس شخص را از راه حقّ باز مى ‏دارد و آرزوى بى‏ حساب آخرت را از یاد مى‏برد،آگاه باشید دنیا بسرعت و تندى (از اهلش) رو مى‏گرداند (اهل آن بزودى فانى مى‏ گردند و یا اینکه خوشگذرانى در آن و دل بستن بآن بى نتیجه مى ‏گردد پس باقى نمانده از آن مگر ته مانده ‏اى مانند باقى مانده آب ظرفى که کسى آنرا (سراشیب گرفته) ریخته باشد در آن ظرف آبى باقى نمانده باشد مگر اندکى و آگاه باشید که آخرت نزدیکست و براى هر یک از دنیا و آخرت فرزندانى است، پس شما از فرزندان آخرت باشید (بدستور خدا و رسول رفتار نموده باین زندگى موقّتى دل نبندید) و از فرزندان دنیا نباشید، زیرا بزودى در قیامت هر فرزندى به مادرش ملحق خواهد شد (پس فرزند دنیا در آتش و فرزند آخرت در بهشت خواهد رفت) و (بدانید) امروز (ایّام عمر فانى) روز عمل و کار است، و حساب و باز خواستى ندارد، و فردا (قیامت) روز حساب‏ و باز خواست است و موقع عمل و کار نیست (پس این روزها را غنیمت شمرده در کارى که رضاى خدا در آنست بکوشید تا در قیامت موقع حساب آسوده باشید.


فصل اول: در بیان آن چه متعلق است به قوه عامله و آن عبارت است که از عدالت و در آن چند فصل است

بدان که عدالت، افضل فضایل و اشرف کمالات است، زیرا که دانستى که آن مستم جمیع صفات کمالیه است، بلکه عین آنهاست. همچنان که جور که ضد آن است، مستم جمیع رذایل، بلکه خود آنهاست و چگونه چنین نباشد و حال آنکه شناختى که عدالت ملکه اى است حاصل در نفس انسان که به سبب آن قادر مى شود بر تعدیل جمیع صفات و افعال و نگاهداشتن در وسط و رفع مخالفت و نزاع فیما بین قواى مخالفه انسانیه، به نحوى که اتحاد و مناسبت و یگانگى و الفت میان همه حاصل شود.

پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت مى شوند و به این سبب،افلاطون الهى گفته است که چون از براى انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانى مى شود، به واسطه آن جمیع اجزاى نفس او و هر جزوى از دیگرى کسب ضیاء و تلالؤ مى کند و دیده هاى نفس گشوده مى شود و متوجه مى شود به جاى آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدا کل - جل شانه - مى شود و غایت تقرب در نزد ملک الملوک » از براى او حاصل مى شود.

و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شان او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را مى نشاند و گرد بیگانگى و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس مى افشاند و بر مى گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امرى است واحد و در آن تعدى نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدى هستند که نهایت از براى آنها نیست و شکى نیست که وحدت، اشرف از کثرت و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است و آنچه مشاهده مى شود از تاثیر اشعار موزونه و نغمه هاى متناسبه به جهت تناسبى است که میان اجزاى آنها واقع و نوع اتحادى که فیما بین آنها حاصل است و جذب قلوبى که درصور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزاى آنهاست.

پس اشرف موجودات واحد حقیقى» است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودى به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودى از اوست.پس هر گونه وحدتى که در عالم امکان، متحقق است، ظل وحدت حقه » او و هر اتحادى که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائى اوست.

اى هر دو جهان محو خود آرائى تو یکتائى تو باعث جمعیت ما

کس را نبود ملک به زیبائى تو جمعیت ما شاهد یکتائى تو

و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقیه است نبودى دایره وجود تمام نشدى.چون اگر نوع اتحاد فیما بین عناصر اربعه» ، که امهاتند هم نرسیدى موالید ثلاث » از ایشان متولد نگردیدى و اگر از براى بدن انسانى اعتدال مزاجى حاصل نشدى روح ربانى و نفس قدسى» به آن تعلق نگرفتى، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه مى نماید، بلکه نظر تحقیق مى بیند که در هر چه حسن و شرافتى است به واسطه اعتدال و وحدت است و آن امرى است که مختلف مى شود به اختلاف محل. پس در اجزاى عنصریه ممتزجه آنرا اعتدال مزاجى گویند و در اعضاى انسانیه حسن و جمال و در حرکات غنج » و دلال» ، در نگاه عشوه » روح افزا و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است و در ملکات نفسانیه عدالت، در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعى نامى و در هر مظهرى که ظهور کند مطلوب و به هر صورتى که خود را جلوه دهد محبوب است و به هر لباسى که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است و از هر روزنى که سر برآورد روح به آن گرفتار است.

فانى احب الحسن حیث وجدته و للحسن فى وجه الملاح مواقع.

به درستى دوست مى دارم زیبایى را در هر کجا بیابم و براى زیبایى در صورت زیبا و نمکى جایگاهایى است

آرى! وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادى است که بوى پیراهن آشنائى با اوست، خاکى که نقش کف پاى در اوست.
از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند:

فى هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبة و الشوق،و یتعطر منها مشام اصحاب التاله و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک »

در این مقام نفحات» قدسیه مى وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزار مى آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر مى سازد، پس در یاب آن را اگر ترا قابلیت آن هست و استعداد آن دارى » . جامع السعادات، ج 1، ص 78.

مجملش گفتم نکردم زان بیان

ورنه هم لبها بسوزد هم زبان

و چون شرافت عدالت را دانستى و یافتى که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روى، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است یا در عطاها و قسمت اموال یا در معاملات میان مردمان یا در حکمرانى و ت ایشان و در هر یک از اینها عادل کسى است که:

میل به یک طرف روا ندارد و افراط و تفریط نکند. بلکه سعى در مساوات نماید و هر امرى را در حد وسط قرار دهد و شکى نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است و کار هر کسى نیست. بلکه موقوف است به میزانى عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود. همچنان که شناختن مقدار هر وزنى بى زیاده و نقصان محتاج به ترازوئى است که به آن وزن نمایند و میزان عدل در دانستن وسط هر امرى نیست گر شریعت حقه الهیه و طریقه سنیه» نبویه که از سر چشمه وحدت حقیقیه» صادر شده.

پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است. پس عادل واقعى واجب است که حکیمى باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به نوامیس» نبویه.

اقسام و درجات عادل

و بدان که علماى اخلاق عدول را سه قسم گفته اند:

اول: عادل اکبر و آن شریعت الهیه است که از جانب حق - سبحانه و تعالى - صادر شده، که محافظت مساوات میان بندگان را نماید.

دوم: عادل اوسط و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است.

سوم: عادل اصغر و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را مى نماید و در کتاب الهى اشاره به این سه عادل شده مى فرماید:

وَأَنزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ وَالمیزانَ لِیَقومَ النّاسُ بِالقِسطِ ۖ وَأَنزَلنَا الحَدیدَ فیهِ بَأسٌ شَدیدٌ وَمَنافِعُ لِلنّاسِ »

ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت و ترازوى عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود نکنند و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از براى مردمان » حدید آیه 25

پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار و میزان اشاره به درهم و دینار و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وا بدارد و از جور و تعدى در جمیع امور محافظت نماید.

و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است:

اول: جابر اعظم و آن کسى است که از حکم شریعت بیرون رود و از حکم صاحب شرع سرباز زند و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.

دوم: جابر اوسط و آن شخصى است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد و آن را یاغى و طاغى خوانند.

سوم: جابر اصغر و آن کسى است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او ست بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را خائن گویند.


علت درنگ در جنگ

از سخنان آن حضرت علیه السَّلام است که پس از آنکه جریر ابن عبد اللّه بجلىّ را(براى گرفتن بیعت) نزد معاویه بشام فرستاد، اصحاب آن بزرگوار (چون دانستند معاویه امر آن جناب را اطاعت نخواهد نمود، پیش از مراجعت جریر از شام و پاسخ آوردن) گفتند مصلحت در آن است‏.

که براى جنگ با مردم شام آماده شویم (حضرت فرمود): آماده شدن من براى جنگ با مردم شام با اینکه جریر نزد ایشان است (و هنوز جواب ما را نیاورده) بستن در است بروى آنان و باعث رو گردانیدن آنها است از خوبى (بیعت کردن) اگر اراده کرده باشند (اگر بگویند اقدام تو بجنگ، ما را وادار نمود که فرمانت را قبول نکنیم، ما را بر نافرمانى آنها ایرادى نیست و بر فرض که بخواهند بیعت کنند شروع ما بجنگ سبب انصراف آنان میشود) امّا من براى جریر مدّتى را معلوم کرده‏ام که بیش از آن توقّف ننماید مگر (از معاویه) فریب خورده باشد(او را براى گرفتن جواب معطّل داشته) یا نافرمانى کرده (در گرفتن جواب از او اهمال نموده) و رأى من مدارا نمودن (با ایشان) است، پس شما هم مدارا کنید و (اگر چه) بدم نمى‏آید که شما آماده براى جنگ باشید.
و لقد ضربت أنف هذا الأمر و عینه» یعنى من بینى و چشم این کار را زده‏ام (این ضرب المثل عربى است که بجاى ضرب المثل فارسى: من همه طرف این کار را پائیده ‏ام، بکار مى‏ رود) و نهان و آشکار آنرا زیر و رو کرده‏ ام، چاره‏اى براى خود ندیدم مگر جنگیدن (با معاویه و یارانش) یا کفر و انکار آنچه را که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله آورده زیرا جلوگیرى نکردن از اضلال و گمراهى کفّار و منافقین بى اعتنائى بامر خدا و رسول مى‏باشد و آن براى علّى کفر است و براى اطاعت امر خدا و رسول البتّه با آنان جنگ کرده شرّشان را دفع مى ‏نمایم.
پس در موضوع سبب قتل عثمان که معاویه به آن حضرت نسبت مى‏داد مى‏فرماید:) عثمان بر امّت حکومت میکرد و بدعتهاى چندى (کارهاى ناشایسته و مخالف ایمان) پدید آورد و (آن کارهاى زشت) سبب گفتگو بین مردم(مذمّت و اعتراض) گردید و ایشان هم (آنچه باید درباره او بگویند) گفتند و باو بى‏ میل شدند و تغییرش دادند (او را کشتند، پس نسبت قتل او بمن از طرف معاویه بر خلاف واقع است
.(


فصل دوم  اقسام عدالت

بدان که عدالت بر سه قسم است:

اول: آنکه میان بندگان و خالق ایشان است و بیان آن این است که دانستى عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستى که حق - سبحانه و تعالى - بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج،از او آماده و خوان نعمت و احسان و روزى از براى هر کسى نهاده، آنچه از نعمتهاى بیکران او هر ساعتى مى رسد زبانها از تعداد آن عاجز و آنچه از عطاهاى بى پایانش هر لحظه حاصل مى شود، از حد و حصر و بیان م است و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیر متناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمى مثل آن دیده و نه گوشى شنیده و نه به خاطرى خطور کرده.

پس، البته حقى واجب از براى خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازاى آن عدالت فى الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضى و نعمتى به دیگرى رسد و او در مقابل نوع مکافاتى به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، ولیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف مى شود و مکافات احسان پادشاه دعاى بقاى دولت و نشر محامد و شکر نعمت اوست و مکافات مخدوم اطاعت و سعى در خدمت او و دیگر مکافات، به دادن مال و قضاى حاجت اوست و ساحت کبریائى حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعى ما منزه و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است. ولیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او و سعى در بجا آوردن فرمان و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق اینها نیز از جمله نعمتهاى اوست.

از دست و زبان که بر آید
کز عهده شکرش به در آید

ولیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتى و اختیارى دارد از وظایف طاعات و دورى از معاصى و سیئات به جا آورد، از جور مطلق » ، خارج مى شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.

دوم: عدالتى که در میان مردم است و از بعضى نسبت به بعضى دیگر حاصل مى شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات و انصاف دادن در معاملات و تعظیم بزرگان و احترام پیران و فریاد رسى مظلومان و دستگیرى ضعیفان.

و مقتضاى این قسم از عدالت، آن است که آدمى به حق خود راضى بوده و ظلم به احدى را روا نداشته باشد و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینى خود را به جا آورد و هر کسى را از ابناى نوع خود به مرتبه اى که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسى را از جانب پروردگار حقى لازم است و به اداى آن بشتابد و در حدیث نبوى » وارد است که از براى برادران مؤمن بر یکدیگر سى حق است که آدمى برى ءالذمه نمى شود مگر با بجا آوردن آنها و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهى در حق او از برادر مؤمن سر زند یا تقصیرى از او صادر شود از او بگذرد.

دوم: اگر غریب باشد دلدارى او کند و با او مهربانى نماید.

سوم: چنانچه بر عیبى از او واقف باشد بپوشاند.

چهارم: اگر لغزشى از او به وجود آید چشم از او بپوشاند.

پنجم: اگر عذر خواهى نماید عذر او را بپذیرد.

ششم: اگر کسى غیبت برادر مؤمنى را کند او را منع نماید.

هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد.

هشتم: دوستى او را محافظت کند و شرایط دوستى را به جا آورد.

نهم: حقوق او را منظور داشته باشد.

دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند.

یازدهم: به جنازه او حاضر شود.

دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند.

سیزدهم: اگر هدیه اى از براى او فرستد قبول کند.

چهاردهم: اگر با او نیکى کند مکافات کند.

پانزدهم: اگر نعمتى از او برسد شکر آن را به جا آورد.

شانزدهم: یارى او را نماید.

هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند.

هیجدهم: حاجت او را بر آورد.

نوزدهم: آنچه از او سئوال نماید رد ننماید.

بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید.

بیست و یکم: گمشده او را راه نمائى کند.

بیست و دوم: سلام او را جواب گوید.

بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید.

بیست و چهارم: نعمتهاى او را نیکو شمارد.

بیست و پنجم: قسم هاى او را تصدیق کند.

بیست و ششم: با او دوستى کند و از دشمنى او احتراز کند.

بیست و هفتم: او را یارى کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یارى او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.

بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.

بیست و نهم: از براى او دوست داشته باشد آنچه را از براى خود دوست داشته باشد از نیکیها.

سى ام: و از براى او مکروه شمارد آنچه از براى خود مکروه مى شمارد از بدیها.

سوم: از اقسام عدالت، عدالتى است که میان زندگان و ذوى الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند و وصیتهاى ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.


سرزنش مصقله پسر هبیره

از سخنان آن حضرت علیه السّلام است هنگامیکه مصقلة ابن هبیره شیبانىّ گریخته نزد معاویه رفت.  و او اسیران بنى ناجیه را از عامل امیر المؤمنین خریده آزاد کرد، چون حضرت بهاى آنرا مطالبه نمود خیانت کرده بشام گریخت (گروهى از بنى ناجیه بعد از جنگ صفّین با خوارج نهروان متَّفق و به آن حضرت یاغى گشته رو به مدائن آوردند، حضرت معقل ابن قیس را با دو هزار سوار بجنگ آنها فرستاد، چون معقل در کنار دریاى فارس بایشان رسید جنگید و رئیس بنى ناجیه خریّت ابن راشد را با اصحابش بقتل رسانید، و پانصد تن زن و مرد و بچه را که در اوّل نصرانى و بعد مسلمان آنگاه مرتدّ شده و به خریّت ملحق گشته بودند اسیر کرد، و در برگشتن رسید به اردشیر خرّه که اسم شهرى است در خوزستان، و در آنجا مصقله از جانب امیر المؤمنین حاکم بود اسیران باو پناه برده آزادى خودشان را درخواست نمودند مصقله آنان را از معقل به پانصد هزار درهم خریده آزاد کرد و وعده داد که در وقت معیّنى آن مبلغ را براى حضرت بفرستد، پس معقل به کوفه رفته واقعه را خدمت حضرت عرض کرد، آن بزرگوار منتظر بود که مصقله پانصد هزار درهم بفرستد، چون دیر کرد نامه‏ اى به  او نوشت که یا مال را بفرست یا حاضر شو تا بکار تو رسیدگى شود، مصقله به خدمت حضرت رسید و دویست هزار درهم اداء نمود، و نتوانست باقى را پرداخت نماید، چند روزى مهلت خواست و شبانه نزد معاویه بشام گریخت، چون حضرت گریختن او را شنید فرمود: خدا مصقله را زشت سازد رفتارى کرد مانند رفتار بزرگان (اسیرانى خریده آزاد نمود) و گریخت مانند گریختن بندگان، پس هنوز مدح کننده را گویا نکرده خاموش گردانید، و توصیف کننده تصدیق کار او را ننموده مجبور بتوبیخ و سرزنشش گردید (آزاد کردن اسیران سبب مدح و ثناى او شد، لیکن چون براى پرداخت بهاى آنها نزد دشمن گریخت مدح خود را بذمّ تبدیل نموده سبب ملامت خلق گردید) و اگر مى ‏ماند و نمى ‏رفت آنچه را که مقدور او بود مى ‏گرفتیم، و (براى دریافت باقى) منتظر زیاد شدن مال او مى ‏گردیدیم.


فصل سوم : عدالت سر منشا کمال و سعادت

از آنچه مذکور شد معلوم شد که: نهایت کمال و غایت سعادت، از براى هر شخصى اتصاف اوست به صفت عدالت و میانه روى در جمیع صفات و افعال ظاهره و باطنه، خواه از امورى باشد که مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد یا امرى باشد که میان او و دیگرى بوده باشد و نجات در دنیا و آخرت حاصل نمى شود ، مگر به استقامت بر وسط و ثبات بر مرکز.

پس اى جان برادر! اگر طالب سعادتى، سعى کن تا جمیع کمالات را جامع باشى و در جمیع امور مختلفه وسط و میانه روى را شعار خود کن.
پس، اول سعى کن که متوسط باشى میان علم و عمل و جامع این هر دو مرتبه باشى، به قدر استطاعت و امکان و اکتفا به یکى از این دو مکن، که هر که اکتفا به یکى نماید از شکنندگان پشت پیغمبر - صلى الله علیه و آله و سلم - خواهد بود، همچنان که در حدیث سابق گذشت.

و بدان که: علم بى عمل، وبال و موجب خسران و نکال است.

از جاهل هفتاد لغزش را چشم مى پوشند، پیش از آنکه از عالم یکى را در گذرند.

و عمل بى علم زحمت بى فایده است .

زیرا که علم آن است که از روى علم و معرفت صادر شود و باید در عمل متوسط باشى میان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اینکه ظاهر خود را پاکیزه نمائى و آنرا به عبادات و طاعات بیارائى و باطن به انواع خباثات آلوده باشد. مانند عجوزه کریه منظر زشت لقاى دیو سیرت که خود را ملبس به لباس عروسان حوروش » و مزین به زینت مهوشان » دلکش نماید و به انواع تدلیسات » ، خود را بیاراید، نه اینکه سعى در نیکى ذات و پاکى باطن خود کنى، ولیکن بالمره از ظاهر غافل شوى و مطلقا ملاحظه آن را نکنى و به هیچ نوع از ملامت مردم اندیشه ننمائى و از کثافات ظاهریه خود را محافظت ننمائى، مانند درى شاهوار که آن را به انواع قاذورات و نجاسات ملوث سازند. بلکه، باید ظاهرت آئینه باطنت باشد و باطنت از جمیع خباثات و کثافات پاک باشد و باید در جمیع صفات باطنیه و افعال ظاهریه متوسط میان افراط و تفریط باشى، به تفصیلى که در این کتاب گوش زد تو خواهد شد.
و همچنین در تحصیل علوم باید میانه روى را اختیار کنى و وسط میان علوم باطنیه عقلیه و علوم ظاهریه شرعیه را بگیرى، نه از آن کسان باشى که اقتصار مى کنند بر ظواهر آیات و اخبار و جمود» مى نمایند بر ترجمه احادیث و آثار و از حقایق قرآن و سنت بى خبر و از دقایق حکم کتاب و روایت قطع نظر کرده اند.
زبان ایشان به مجرد تقلید به مذمت علماى حقیقت دراز و با یکدیگر در طعن و لعن ایشان هم آواز و گاهى ایشان را ملحد و کافر مى نامند و زمانى آنها را زندیق و تارک شریعت مى خوانند، بدون اینکه کلام ایشان را غور» کنند و مطلب ایشان را بفهمند و از طریقه ایشان آگاه شوند و از عقاید ایشان تفحص نمایند و تفتیش کنند و نه از اشخاصى باشى که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده به فضول یونانیان خود را راضى مى کنند و عقول قاصره خود را در هر چیزى دلیل و رهبر مى دانند و هر چه عقل ناقص ایشان آنرا نفهمد طرح یا تاویل مى کنند و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف مى کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور و از تتبع آیات و اخبار دورند.
علماى شریعت را مذمت و بدگویى مى کنند و به ایشان نسبت بیفهمى و نادانى مى دهند، ورثه انبیاء را جاهل و نادان مى شمارند، و از براى خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند، زیرکى و فطانت ثابت مى کنند و از این غافل که عقل بى رهنمایى شرع قدم بر نمى تواند داشت و گامى در راه نمى تواند گذاشت و چون خواهى که جامع میان عقلیات و نقلیات باشى، باید در هر دو وسط و میانه روى را اختیار کنى.

پس در عقلیات به محض تعصب و تقلید بر یک طریقه خاصى اقتصار نکنى، نه متکلم » صرف باشى که به غیر از بحث و جدل چیزى نشناسد و نه مشائى » محض، که دین را ضایع و شریعت را مهمل گذارد و نه صوفى باش که به دعواى بى گواه مشاهده و کشف خود را به استراحت اندازد  و دست از جمیع علوم بردارد ، بلکه باید جمیع مراتب را جمع نموده وسط همه را اختیار کنى.
پس لازم است بر طالب علم که ابتدا از صاحب شرع و دین، چراغ و رهبر جوید و عقل خود را از اثر او روانه سازد و عصاى استدلال را به دست گیرد و نفس خود را به عبادت و طاعت و مجاهده و ریاضت تصفیه نموده، قابل قبول صور علمیه نماید.پس آنچه اینها او را به آن کشانند و دلالت کنند اختیار کند، خواه موافق طریقه حکماء» بوده باشد یا متکلمین » و خواه مطابق قاعده مشائیین »بوده باشد یا اشراقیین » و خواه متحد به اقوال عرفا» باشد یا متصوفه » و در علوم شرعیات به مجرد تبعیت،یک طریقه را اختیار نکند، نه از آن اخباریین » باشد که قواعد اصولیه عقلیه و نقلیه و اجماعات قطعیه را التفات نمى کنند و نه از آن اصولیین باشد که در استنباط احکام شریعت قواعد اهل سنت را به کار مى برند و آراء و ظنون خود را حجت قاطع مى شمارند و هر ظنى را در ترجیح احکام اعتبار مى کنند و به قیاسات » عامه متمسک می شوند. بلکه جمع میان جمیع طرق نموده، آنچه عقل صریح و نقل صحیح وى را به،آن کشاند، اختیار کند و همچنین در جمیع امور باطنیه و ظاهریه توسط را اختیار کند، تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادت ابد را دریابد.


گذرگاه دنیا

از خطبه‏ هاى آن حضرت علیه السّلام است (در مذمّت دنیا و مفاسد آن):
(1) سپاس خداوندى راست که هیچکس مأیوس از رحمت او نیست و نعمت او همگان را شامل است و از آمرزش او احدى نومید نبوده و پرستش او براى کسى سبب سر شکستگى نمى‏ باشد (زیرا تنها او سزاوار پرستش است و بسبب عبادت و پرستش تکبّر نکند تا بنده سر شکسته شود) خدائى که از رحمت دریغ نمى ‏کند و نعمت او زوال نمى ‏پذیرد
(2). دنیا سرائى است فناء و نیستى براى آن و براى اهلش رخت بر بستن مقدّر گردیده است و آن (در نظر اهلش) خوشگوار و سبز و خرّم است و (سبب گول زدن و غافل نمودن آن اینست که) شتابان به سراغ خواهان و طالبش مى ‏آید و علاقه و محبّت خود را بدل نظر کننده وارد می کند
(3) پس کوچ کنید از آن (دلبند بآن نگشته مهیّاى سفر آخرت شده و آسایش در آنجا را بخواهید) و از بهترین متاع خود (پرستش خالق و خدمت بخلق) توشه بردارید و در آن بیش از حاجت نطلبید و از آن زیادتر از آنچه بشما رسیده نخواهید (براى گرد آوردن مال در دنیا تلاش نکنید، زیرا در حلال آن حساب و باز پرسى است و در حرام آن عقاب و کیفر).


در راه شام
از سخنان آن حضرت علیه السّلام است هنگامیکه تصمیم حرکت بشام گرفته‏  (چون در نخیله که اسم موضعى است در بیرون کوفه براى جنگ با معاویه، پاى مبارک در رکاب نهاد، این دعاء را که براى مسافرت و سپردن خواسته و خانواده به پناه خدا بهترین دعاء است خواند: بار خدایا از مشقّت سفر و اندوه بازگشتن (که بر اثر مرگ کسان یا تلف شدن مال پیش آید) و بدى نگاه کردن (مردم) در اهل و مال و فرزند بتو پناه مى‏ برم ، بار خدایا تو در سفر همراه و در خانواده جانشین منى و غیر از تو کسى نیست که بتواند در سفر همراه و در وطن جانشین باشد، زیرا هر که (در وطن) جانشین باشد (در سفر) همراه نیست و هر که همراه باشد جانشین نیست.
(سیّد رضى فرماید:) ابتداى این کلام از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روایت شده و حضرت امیر علیه السّلام در پى آن از و لا یجمعهما غیرک تا آخر فرمایش بلیغترین سخن را فرموده و آنرا به بهترین وجهى تمام کرده است.


 

مقام دوم: در بیان معالجه اخلاق ذمیمه که متعلق است به قوه عاقله

 

دانستى که: اجناس رذایل متعلقه به آن قوه، دو تا است: یکى، در طرف افراط و دیگرى، در طرف تفریط و در تحت آنها انواعى چند است و ما اول دو جنس را با ضد آنها که حد وسط  است بیان مى کنیم و بعد از آن شرح انواع را مى نمائیم و همچنین درسایر مقامات آینده.
پس، در این مقام دو مطلب است:

معالجه جربزه و جهل و تحصیل ضد آنها

 

مطلب اول: در بیان دو جنس رذیله و ضد آنها

 

اما دو جنس رذیله، پس:

 

1⃣: جربزه » است، که باعث خروج از حد اعتدال است و در فکر و موجب آن است که ذهن به جائى نایستد، بلکه پیوسته در ابداع شبهات و استخراج امور دقیقه، غیر مطابق واقع باشد و از حد لایق کند و بر حق قرار نگیرد و بسا باشد که در مباحث عقلیه و علوم الهیه منجر به الحاد و کفر و فساد عقیده شود.
بلکه مى رسد به جائى که صاحب آن، انکار همه اشیاء و نفى حقایق جمیع چیزها را مى نماید، همچنان که طایفه سوفسطائیه » ، در علوم شرعیه و مسایل عملیه منجر به وسواس مى گردند.

و علاج این رذیله، بعد از آنکه آدمى قبح آن را برخورد و دانست که این موجب باز ماندن از مراتب علم و عمل و محرومى از فیض معارف و نیل سعادات است و آدمى را به درجه هلاکت مى رساند، آن است که رجوع کند به استدلالات و معتقدات علماى مشهور به استقامت سلیقه و معروف به افهام مستقیمه و خواهى نخواهى خود را بر مقتضاى ادله معتبره در نزد آنها بدارد و از اعتقادات و اعمال و افعال آنها نکند و بداند که بعد از آنکه جمعى کثیر و جمى غفیر» از علماى اعلام و صاحبان افهام مستقیمه بر این طریقه هستند و او به تنهائى در آن طریقه تشکیک نماید، لا محاله از اعوجاج » سلیقه یا اعتیاد ذهن اوست به شبهه، پس نفس خود را به تکلیف بر طریقه آنها بدارد تا عادت کند به ثبات و اطمینان و در تعلم علوم تعلیمیه، مانند: حساب و هندسه و هیئت، مدخلیه تمام است در حصول استقامت ذهن و بسیار نادر اتفاق مى افتد که کسى در این علوم صاحب ید» باشد و مزاول » آنها باشد، ولى سلیقه او مستقیم و ذهن او قویم » نباشد.

2⃣: جهل بسیط است و آن از طرف تفریط است و عبارت است از خالى بودن نفس از علم و اتصاف آن به جهل، بدون اینکه هم چنین داند که مى داند، یعنى بر او مشتبه نشده باشد و اعتقاد دانستن را نداشته باشد و در ابتداى امر، این صفت ذموم نیست بلکه ممدوح است، زیرا که آدمى تا به جهل خود بر نخورد و نداند که نمى داند در صدد تحصیل علم بر نمى آید. بلى باقى بودن بر این مقام و ماندن بر جهل و ثبات بر آن، از رذائل عظیمه است، که دفع آن لازم و بقاى آن از جمله مهلکات است و کسى که متصف به این صفت باشد باید سعى در ازاله آن کند و تامل کند در قبح جهل و حکم عقل به اینکه جاهل، فى الحقیقه انسان نیست و اگر آن را انسان گویند به جهت مشابهت صورت است که با انسان دارد، زیرا که انسان در سایر چیزها که بجز علم و دانش است، از جسمیت و غضب و شهوت و بصر و سمع و صوت و غیر اینها، با سایر حیوانات شریک است، و فضیلت انسان بر سایرین، به علم و معرفت است. پس، اگر آن را نیز نداشته باشد حیوانى خواهد بود مستقیم القامه و از این جهت است که اگر شخصى عامى در مجلس مباحثه علماء و محاورات ایشان بنشیند و از اقوال ایشان چیزى نفهمد،نسبت به ایشان با چهار پایان فرقى ندارد و چون این را فهمید تامل کند که چه هلاکتى از این بالاتر و چه صفتى از این بدتر که او را از حدود انسانیت خارج و در زمره بهایم داخل نماید و بعد از آن تتبع نماید در آیات و اخبارى که در مذمت جهل و نادانى رسیده.

و در بعضى از احادیث آنرا موجب دخول نار فرموده اند.
از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - مروى است که:

شش طایفه به جهت شش چیز، پیش از محاسبه داخل آتش خواهند بود: یکى از آنها صحرانشینان و سکنه قرا و مواضعى که از اهل علم خالى است به سبب جهل و نادانى که دارند».

و بعد از اینها متذکر شرافت علم شود و ملاحظه آنچه در فضیلت آن رسیده بنماید - همچنان که بعضى از آن مذکور خواهد شد - ، پس از خواب غفلت بیدار و سعى و اجتهاد در دفع جهل خود نماید و جد و جهد در تحصیل علوم ضروریه از اهل آن کند.


درباره کوفه

 

از سخنان آن حضرت علیه السّلام است در باره کوفه (و از ویران شدن آن و ظلم و جور ستمکاران که بعد از آن بزرگوار بر اهل آن وارد ساختند خبر مى ‏دهد):
اى کوفه گویا ترا مى ‏بینم که (بر اثر آمد و رفت لشگرهاى گوناگون و پیش آمد هرج و مرج) کشیده مى ‏شوى مانند چرم عکاظىّ (که در وقت دبّاغى کش و واکش و مالش آن بسیار است و عکاظ اسم بازارى بوده در بیابانى میان نخله و طائف و عرب پیش از اسلام هر سال یک ماه در آنجا گرد آمده اشعار خوانده در حسب و نسب بر یکدیگر فخر و مباهات مى ‏نمودند و بیشتر متاعى که در آنجا خرید و فروش مى ‏شده چرم بوده، لذا مى ‏فرماید
: و از پیش آمد حادثه‏ ها (ظلم و جور ستمکاران مانند چرم در وقت دبّاغى) پایمال مى‏ شوى، و جنبشها (انواع مصیبت و بلاء) بر تو وارد میشود و من مى ‏دانم هیچ ستمگرى بر تو اراده ظلم و جور نکند مگر آنکه خداوند او را به بلائى مبتلى یا کشنده ‏اى را بر او مسلّط گرداند (این خبر از جمله اخبار بغیب آن حضرتست، چنانکه در تواریخ وقائع کوفه و پیش آمدها بر ستمکاران آن شرح داده شده است).


حکمت در مقابل جربزه و جهل

اما ضد این دو جنس که حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستى که آن حکمت است، که عبارت است از علم به حقایق اشیاء. و شکى نیست که صفت علم، افضل اوصاف کمال، و اشرف نعوت » جمال از براى نفس انسانى است، بلکه بالاترین صفات ربوبیت است و بواسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمین مى رسد، و به سبب آن داخل عالم ملائکه مقربین مى شود، حیات ابدى از براى انسان از آن است و سعادت سرمدى از براى این نوع، به توسط آن عقلیه و نقلیه متطابق، و جمیع اهل ملل و ادیان متفق اند بر اینکه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساط قرب حضرت آفریدگار نتوان نهاد و در حکمت حقه ثابت و مبین است که علم و تجرد را دست در گردن یکدیگر است.هر قدر که نفس را صفت علم زیاد مى شود تجرد آن نیز زیاد مى گردد.و شبهه اى نیست که مرتبه تجرد بالاترین مرتبه اى است که از براى انسان متصور است، زیرا که به واسطه تجرد، شباهت اهل عالم ملکوت » ، و موافقت با سکان قدس عالم جبروت » به هم مى رساند.

و از جمله علوم معرفت خداوند - سبحانه و تعالى - است، که سبب ایجاد عالم علوى » و سفلى » است.همچنان که در حدیث وارد است که: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُِعرَف »

گنجى بودم پنهان، خواستم که شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند» . آنچه در کتب روائى تفحص نمودیم مدرک این حدیث را نیافتیم ولى در کتب فلسفى - عرفانى مانند: تمهید القواعد ابن ترکه، ص 138.و مفاتیح الغیب ملاصدرا، ص 293 و.این حدیث به چشم مى خورد.

علاوه بر اینکه علم، خود فى نفسه لذیذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت و ابتهاجى که از براى اهل معرفت حاصل است هرگز از براى غیر ایشان میسر نیست، و سرور و انبساطى که از فهمیدن مساله اى از مسائل علمیه هم مى رسد از هیچ یک از لذات جسمیه حاصل نمیشود.

و از جمله فوائد علم در دنیا، عزت و اعتبار در نزد اخیار و اشرار، و شرف و احترام در نزد جمیع طوایف انام است.حکم علما در نزد پادشاهان ذوى الاقتدار، مطاع، و اقوال ایشان در پیش سلاطین کامکار لازم الاتباع.و حکیم مطلق - جل شانه - به حکمت کامله جمیع خاص و عام را مجبول »  فرموده است بر تعظیم اهل علم و احترام ایشان و اطاعت و انقیادشان، بلکه سایر حیوانات از بهایم و سباع که مطیع انسان و مسخر در تحت قدرت ایشان اند نیست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه ادراک و تمیز.و اگر به دیده تحقیق نظر کنى و از احوال افراد مردم تفحص نمائى مى بینى که هر که بر دیگرى تفوق و زیادتى دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال و دولت یا غیر اینها، سبب اختصاص او به زیادتى ادراک و تمیزى است که در اوست اگر چه از بابت مکر و حیله و شیطنت و خدعه باشد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها